نیمه شب امام حسینی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید بزرگ میرانی» یکم فروردین ۱۳۴۰ در روستای علیان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش امیر و مادرش لیلا نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. سرباز ارتش بود. دوازدهم مرداد ۱۳۶۲ با سمت تکتیرانداز در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
عکس امام
گفتم: «آقابزرگ اینا چیه دستت؟»
گفت: «بیا ببین عکسهای آقای خمینی است.»
گفتم: «این عکس رو از کجا آوردی؟ کجا میبری؟»
گفت: «بعداً بهت میگم.»
گفتم: «خوب بذار تو خونه باشه.»
گفت: «احتمال داره کسی لو بده؛ بیان خونه رو بگردن! برای شما خطر داره.»
گفتم: «لااقل یکی دو تاشو بده به من!»
گفت: «بیا! اما مواظب باش جای امنی پنهانش کنی!»
(به نقل از برادر شهید، یحیی میرانی)
عدالت علی
گفتم: «اخوی! تو، تو شهرداری هستی؛ دستت بازه؛ میتونی برام مجوز خونه بگیری؟»
نگاهم کرد و گفت: «نه برادر نمیتونم.»
گفتم: «برای آقای دربانی که گرفتی!»
گفت: «اون بنده خدا با چند سر عائله خونه نداشت. برادرجان! این حق کسانی است که خانه ندارند؛ نه حق شما.»
(به نقل از برادر شهید، یحیی میرانی)
امام حسین ما رو میبینه
ساعت یازده، مثل هر شب از زیر کرسی بلند شد. وضو گرفت و قرآنش را از سر طاقچه برداشت و گوشه اتاق آرامآرام شروع کرد به خواندن. چند صفحهای که تلاوت کرد، قرآن را بست و ایستاد به نماز. چند رکعت نماز قضا خواند و سپس به نماز شب قامت بست. نمیدانم چقدر طول کشید، چشمهایم را که باز کردم نمازش تمام شده بود و حالا آهسته و آرام زیارت عاشورا را زمزمه میکرد.
از جایم بلند شدم. کنارش نشستم و برای چند دقیقهای خیرهخیره نگاهش کردم. خواستم حرفی زده باشم، گفتم: «برادرجان! این وقت شب چرا زیارت عاشورا میخونی؟»
نگاهم کرد و با لبخند گفت: «الآن دور و بر امام حسین(ع) خلوتتره! ما رو میبینه!» خندیدم و یواشیواش زیر کرسی خزیدم.
(به نقل از خواهر شهید، ربابه میرانی)
تا میتونی با بچههات و آقات مهربون باش!
با صدای زنگ در، چادر روی سرم انداختم و رفتم پشت در.
- «کیه؟»
- «منم آبجی درو باز کن!»
- «سلام برادرجان! بیا تو!»
- «سلام آبجی! حقوق گرفتم؛ خواستم ببینم کم و کسری نداری؟»
- «الهی دور سرت بگردم داداش که اینقدر تو مهربونی!»
- «خدا نکنه! حالا اگه چیزی میخوای بگو برات بگیرم. نکنه یه وقت به آقات بگی فلان چیزو ندارم. یه وقت بنده خدا پول نداشته باشه شرمندت بشه!»
دستم را رو چشمم گذاشتم و گفتم: «چشم!»
گفت: «چشمت درد نکنه! آبجیجان! تا میتونی با بچههات و آقات مهربون باش!»
گفتم: «اونم به چشم!»
(به نقل از خواهر شهید، ربابه میرانی)
انتهای متن/