قسمت دوم خاطرات شهید «سید مهدی احمدپناهی»
دوشنبه, ۰۱ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۵۳
پدر شهید «سید مهدی احمدپناهی» نقل می‌کند: «گفت: «از سید جمال قبل از شهادت شنیدم که با رفتن به جبهه می‌تونیم از گناهانمون کم کنیم. گفتم: منظورش چی بود؟ گفت: داداش می‌گفت: با یاد شهدا سعی می‌کنیم از گناه خود کم کنیم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید مهدی احمدپناهی» پانزدهم بهمن‌ماه ۱۳۴۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش سید جواد، مغازه‌دار بود و مادرش زکیه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم حوزوی پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر، شهید شد. برادرش سید جمال نیز به شهادت رسیده است.

یاد شهدا موجب بخشش گناهانمون می‌شه

مادر! شهادت، شهادت

این دفعه حرفش این بود: «مادر! دعا کن شهید بشم.»

گفتم: «مادرجان! سید جمال چند بار رفت تا شهادت نصیبش شد، حالا یک بار رفتی و می‌خوای... الله اکبر!»

بعد کنارش نشستم و گفتم: «جوونی و دنیا زیباست. از زیبایی‌هایی که خدا حلال کرده استفاده کن. گذشته از همه این حرف‌ها پدر و برادرت سید جلال جبهه‌اند تو یک وقت دیگه برو!»

گفت: «دوستام رفتن و من موندم. مادر! شهادت، شهادت!»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: کار باید فی سبیل‌الله باشه

حرفی برای گفتن نداشتیم

کلافه‌ام کرده بود. من و پدرش به هر زبانی می‌خواستیم راضی‌اش کنیم، نمی‌توانستیم. گفت: «دوستام دارن می‌رن جبهه و من نرم؟»

پدرش جلویش درآمد و جواب داد: «من و برادرت، سید جلال، می‌ریم. سید جمال هم تازه شهید شده و مادرت تنهاست. بمون هروقت به سن قانونی رسیدی برو!»

گفت: «مادر! اگه جنگ تموم بشه و...»

گفتم: «صدامی که من دیدم، فکر می‌کنه این خاک حقشه و باید بمونه. نگران نباش تو هم می‌ری.»

اصرار کرد. من و پدرش هم حرفی نزدیم. راستش با دیدن آن همه علاقه برای عمل کردن به وظیفه چیزی نداشتیم که بگوییم.

(به نقل از مادر شهید)

یاد شهدا

بعد از مراسم شهادت سید جمال، من و سید مهدی در اتاق نشسته بودیم و با هم حرف می‌زدیم. گفت: «از سید جمال قبل از شهادت شنیدم که با رفتن به جبهه می‌تونیم از گناهانمون کم کنیم.»

گفتم: «منظورش چی بود؟»

سید مهدی گفت: «داداش می‌گفت: با یاد شهدا سعی می‌کنیم از گناه خود کم کنیم.»

(به نقل از پدر شهید)

غیبت ممنوع!

سید مهدی گفت: «برای چی اینجا مزاحم ما می‌شین؟»

مرد آشنا به من نگاه کرد و با ناراحتی گفت: «حجره که برای تو نیست، من هم پیش تو نمی‌یام و برای سر زدن به سید صادق می‌یام. می‌شه تو بچه پانزده شانزده ساله دخالت نکنی. به تو هم ربطی نداره!»

سید مهدی گفت: «اگه خودت رو اصلاح می‌کنی و هروقت اومدی اینجا غیبت رو شروع نمی‌کنی بیا وگرنه سید صادق با تو رفاقتی نداره و حق هم نداری بیای!»

ادامه داد و گفت: «قادری که از جبهه می‌یاد، می‌خواد درس عقب مونده‌اش رو جبران کنه. شما می‌یاین علاوه بر مزاحمت، غیبت هم می‌کنین.»

مرد آشنا عصبانی بود. سرخی چهره‌اش را بیشتر احساس کردم. در را محکم به هم زد و رفت.

گفتم: «تند برخورد کردی.»

سید مهدی گفت: «چرا اون توی غیبت و گناه کردن حیا نداشت؟ از این گذشته مگه چقدر وقت درس خوندن داری که بخوای این‌طور با مزاحمت آشناهات هدر بدی؟»

(به نقل از دوست شهید، حجت‌الاسلام سید صادق قادری)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده