قسمت نخست خاطرات شهید «مجتبی سبوحی»
مادر شهید «مجتبی سبوحی» نقل می‌کند: «بار‌ها گفته بود: راضی نیستم با ماشین بیای تشییع جنازه‌ام. دلم می‌خواد پیاده بیای که ثواب بیشتری ببری. مبادا بی‌وضو بری بین خونواده‌های شهدا! خبر شهادتش را که آوردند، طنین صدایش توی گوشم بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مجتبی سبوحی» دهم آذرماه ۱۳۴۶ در شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش رضا و مادرش شهربانو نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. طلبه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق دچار سانحه رانندگی شد و بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

طنین صدایش در گوشم بود: بدون وضو نیا

علاقه زیادی به حضرت زهرا داشت

هر وقت صحبت ازدواج می‌کردیم، می‌گفت: «اگه یه روز زن بگیرم، باید خانمم سید باشه که با حضرت زهرا محرم بشم.»

علاقه زیادی به حضرت زهرا داشت.

(به نقل از مادر شهید)

طنین صدایش در گوشم بود

بار‌ها گفته بود: «راضی نیستم با ماشین بیای تشییع جنازه‌ام. دلم می‌خواد پیاده بیای که ثواب بیشتری ببری. مبادا بی‌وضو بری بین خونواده‌های شهدا!»

خبر شهادتش را که آوردند، پیش از هر کاری وضو گرفتم و آماده شدم که بروم برای دیدنش. طنین صدایش توی گوشم بود.

(به نقل از مادر شهید)

هنوز آن پوکه روی طاقچه اتاقمان است

سه چهار سال از من بزرگتر بود. هرجا می‌رفت، من از یادش نمی‌رفتم. سوغاتی من سر جایش بود. اگر برای هیچ‌کس چیزی نمی‌آورد، همیشه می‌گفت: «خواهر یک چیز دیگه است!»

چشم‌هایم عادت کرده بودند که وقتی از سفر می‌آید، دنبال دستش به این طرف و آن طرف بدوند. اولین بار که از جبهه آمد، بعد از روبوسی و احوال پرسی، چشمم می‌دوید دنبال دست‌هایش. منتظر بودم که از توی ساکش چیزی در بیاورد، اما دست‌هایش رفتند توی جیب شلوارش و یک پوکه درآوردند. یک نگاه به پوکه کرد و نگاه معناداری هم به من. چند بار آن را بین سبابه و شصتش چرخاند و گفت: «اینم سوغاتی شما!»

هنوز آن پوکه روی طاقچه اتاقمان است.

(به نقل از خواهر شهید)

احترام به والدین

هیچ وقت ندیدم که جلوی پدر و مادرم پایش را دراز کند. صدایش را بلندتر از صدای آن‌ها نمی‌کرد. اگر چیزی از او می‌خواستند، معطل نمی‌کرد و اگر او چیزی از پدر و مادرم می‌خواست من پیکش بودم.

(به نقل از خواهر شهید)

نمی‌توانست تاب بیاورد

‌نمی‌توانست تاب بیاورد، وقتی می‌دید شهیدی در خط مانده است؛ هرطور بود می‌رفت و آن‌ها را می‌آورد.

(به نقل از هم‌رزم شهید، داود فیض)

بدون مطالعه حرف نمی‌زد

کتاب از دستش نمی‌افتاد. امکان نداشت بدون مطالعه سخنرانی کند. به همین دلیل وقتی سخنرانی می‌کرد، خیلی از بچه‌ها یادداشت برمی‌داشتند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، داود فیض)

نماز شب

کاری کرده بود که بیشتر بچه‌ها برای نماز شب می‌آمدند توی مسجد گردان. گاهی بعضی‌ها خواب می‌ماندند. می‌دوید و پیش از اذان بیدارشان می‌کرد. می‌گفتند:

- ما که دیگه به نماز شب نمی‌رسیم؛ بذار بخوابیم.

- بلند شین حیفه! اقلاً نماز وتر رو که می‌تونین بخونین.

بچه‌ها قولنج‌کشی می‌کردند و پشت سر هم از زیر پتو‌ها بیرون می‌آمدند. چشمشان را می‌مالیدند و می‌دویدند طرف تانکر آب. اغلب موفق می‌شدند که پیش از اذان حداقل نماز وتر را بخوانند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، حسینعلی شربتدار)

من به شهادت پسرم افتخار می‌کنم

قرار بود با دو سه نفر از بچه‌ها برویم و خبر شهادتش را به خانواده‌اش برسانیم، اما رساندن این خبر خیلی سخت بود. هر کدام از دیگری می‌خواستیم که خبر را برساند. تصمیم گرفتیم همه با هم برویم.

وقتی زنگ زدیم، نگرانی‌مان بیشتر شد. خجالت می‌کشیدیم بی‌مجتبی در آن خانه برویم. خصوصاً شرم داشتیم که مادرش ما را ببیند در حالی که مجتبی بین ما نیست.

در که باز شد، چشم‌هایمان را به زمین دوختیم. کسی نمی‌توانست به چهره مادر مجتبی نگاه کند. وقتی دید همه سکوت کرده‌ایم و نمی‌توانیم حرفی بزنیم، او شروع کرد. مثل یک شیرزن سفت و محکم گفت: «بگین! من طاقتش رو دارم. من به شهادت پسرم افتخار می‌کنم.»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده