شهید رجایی: موسوی مومن و متعهد به انقلاب و رهبر بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید کاظم موسوی» یکم بهمنماه ۱۳۱۴ در روستای حسینآباد از توابع شهرستان میامی چشم به جهان گشود. پدرش سید میرزاموسی، روحانی بود و مادرش، خیرالنسا نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم انسانی درس خواند. معاون وزیر آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۳۹ ازدواج کرد و صاحب پنج پسر و یک دختر شد. هفتم تیرماه ۱۳۶۰ در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بر اثر بمبگذاری منافقین شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
سربازان امام زمان(عج)
همراه با شهید باهنر به خط مقدم رفتند. وقتی برگشت با تأثر و تأسف گفت: «من خجالتزدی آن جوانانی هستم که در خط مقدم خالصانه فعالیت میکنند! من در مقابل آنها احساس حقارت و کوچکی میکنم! اینها سربازان امام زمان(عج) هستن!»
(به نقل از عموی شهید، سید مرتضی موسوی)
بیشتر بخوانید: تقوا و حسن خلق از صفات برجستهاش بود
متعهد به انقلاب
برای تشویق خانمها به فعالیتهای همهجانبه، توصیه میکرد: «عمری برای مطالعه و خودسازی و عمری هم برای مبارزه به طور جدا جدا نداریم! بایستی به صورتی برنامهریزی کنیم که بتوانیم به همه تکالیف خود در کنار یکدیگر بپردازیم!»
در بازگشت از سفری که به اتفاق شهید حجتالاسلام دکتر باهنر به جبهه رفته بود، میگفت: «باید همه به جبهه برویم و از آن رزمندهها روحیه بگیریم!»
پاسداران انقلاب و سربازان جبهه را رزمنده واقعی میدانست و میگفت: «دوست دارم هر پنج فرزند پسرم پاسدار باشند و از این خانه سرباز اسلام بیرون بیاید!»
شهید محمدعلی رجایی که سالها با او آشنا بود، میگفت: «موسوی، مؤمن و متعهد به انقلاب و رهبر بود. من به عنوان یه شاگرد، نه، یه نخستوزیر درباره ایشان میگم که او همواره به انقلاب عشق میورزید. ما سخنان امام رو گوش میدادیم و منتظر میموندیم که آقای موسوی با برداشتهای خود به اداره بیاد و با بازگو کردن آنها ما رو به وجد بیاره. در هر یک از استانها که مشکل داشتیم، ابتدا با ایشان مشورت میکردیم. خود ایشان داوطلب شده و در اندک مدتی جهت رفع آن اشکال عازم سفر به آن منطقه میگردید.»
(به نقل از شاهکوهی)
بیشتر بخوانید: مقلد و عاشق امام بود
انفجار در حزب جمهوری
سرماخوردگی شدیدی داشتم. چون سید کاظم تماس گرفته بود، برای معالجه به تهران رفتم. شب یکشنبه بود یا دوشنبه درست یادم نیست. سید کاظم دیر کرد. پرسیدم: «چرا نیامد؟»
خانمش گفت: «بعضی شبها جلسه داره! دیر میاد!»
آن شب نیامد. صبح رانندهاش آمد و خبر داد. همگی آماده شدند. نگران شدم و گفتم: «من هم میام! خبریه؟»
گفتند: «سید کاظم زخمی شده و در بیمارستان بستریه!»
به چند تا بیمارستان سر زدیم ولی در آنجا نبود. در یکی از بیمارستانها گفتند: «به پزشکی قانونی سر بزنید!» به آنجا رفتیم. هدایت شدیم به اتاقی. سردِ سرد بود. دو ردیف جنازه چیده شده بود. وارسی کردیم ولی سید کاظم نبود. جنازهای در ردیف سوم تنها روی تخت بود. خیلی گرد و خاکی بود. صورتش قابل رؤیت نبود. از طریق لباسش فهمیدم که سید کاظم است. فریاد زدم: «اینکه پسر منه!»
جنازه را تحویل گرفتیم و او را به خاک سپردیم. بعدها فهمیدم که به خاطر انفجاری که رخ داده بود، تمام کسانی که در جلسه بودند به شهادت رسیدند.
(به نقل از پدر شهید)
بیشتر بخوانید: همیشه گمنام زندگی میکرد
شهادت
شک داشتم شهید شده یا نه! یک شب دیدم جای بلندی است و من از پایین بلندی به او نگاه میکردم. هر دوی ما لباس روحانی به تن داشتیم. گفتم: «سید کاظم! خواب میبینم یا حقیقته؟»
گفت: «حقیقته!»
گفتم: «عمو! شما شهید شدین؟»
گفت: «بله!»
(به نقل از عموی شهید، سید مرتضی موسوی)
بیشتر بخوانید: تواضعش بر مقامش غالب بود
انتهای متن/