مقلد و عاشق امام بود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید کاظم موسوی» یکم بهمنماه ۱۳۱۴ در روستای حسینآباد از توابع شهرستان میامی چشم به جهان گشود. پدرش سید میرزا موسی، روحانی بود و مادرش، خیرالنسا نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم انسانی درس خواند. معاون وزیر آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۳۹ ازدواج کرد و صاحب پنج پسر و یک دختر شد. هفتم تیرماه ۱۳۶۰ در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بر اثر بمبگذاری منافقین شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.
این آقا اهل فضل است
وقتی که تصحیح کتاب بحارالانوار را شروع کردم، نیاز به همکار داشتم، چون تصحیح کتاب به دو نفر نیاز دارد، یکی کتاب را بخواند و دیگری گوش دهد و تصحیح کند. چند نفری آمدند و داوطلب شدند. دیدم نه، آنکه من میخواهم نیستند.
یک روز که در کتابفروشی مرحوم آخوندی بودم، سید کوچولوی ریزنقشی با لباسهای ارزانقیمت وارد شد. لحظاتی با کتابها ور رفت. آقای آخوندی به من با اشاره گفت: «ایشون کار میخواد! تو دستگاه شما کار براش هست؟»
آدرس نوشتم و گفتم: «آقا سید! فردا به این آدرس بیا، تا ببینم میتونیم باهم کار کنیم یا نه؟»
فردایش سر ساعت آمد. یک نسخه از کتاب بحارالانوار چاپ قدیم را بهش دادم و گفتم: «کار رو شروع میکنیم، از این صفحه بخون، تا من گوش بدم.»
وقتی شروع کرد به خواندن، دیدم این آقا اهل فضل است؛ مثل آن که قبلاً آن را مطالعه کرده و مسلماً دست به کتاب بحار نزده بود. متن و عبارتها را صحیح خواند و درست تلفظ کرد. یکی دو جا هم معنیاش را پرسیدم. درست جواب داد. گفتم این همانی است که من دنبالش میگردم.
بعدها که صمیمیتر شدیم، گفت: «من حتی پنج ریالی کرایه اتوبوس رو نداشتم! پیاده منزل شما میاومدم!»
او با این وضع زندگی میکرد و بحمدالله هم به جایی رسید.
(به نقل از آیتالله عابدی)
بیشتر بخوانید: تقوا و حسن خلق از صفات برجستهاش بود
علاقه به مادر
نامههایی که برای والدینش مینوشت، با «فدایت شوم» شروع میشد. علاقهاش به مادر ستودنی و در نزد فامیل زبانزد بود.
(به نقل از شاهکوهی)
رفتار غریبی داشت
یک روز یکی از شاگردان از درسش انتقاد داشت. به او که اطلاع دادم، گفت: «فعلاً دماوند هستم! اگه عجله داره، تشریف بیارن!»
با آژانس رفتیم. او از ما پذیرایی کرد. آن فرد با صدای بلند از درسش انتقاد کرد. خیلی تند و کوبنده گفت: «مطالب شما به روز نیست و...!»
او با خونسردی به حرفهایش گوش داد و به آرامی پاسخش را گفت. از برخورد آن فرد خیلی عصبانی شدم و متوجه ناراحتیام شد. داشتم سوار ماشین میشدم. صدایم زد. برگشتم عقب؛ با صورتی بشاش گفت: «شما ناراحت نشو! این خانم سوز دلش برای اسلامه که اینطور داد میزنه! نکنه تو ماشین سرزنشش کنی؟»
اوایل کارم با آقای موسوی بود و هنوز او را به درستی نمیشناختم به همین خاطر رفتارش برای من غریب بود. با خودم گفتم: «آدم باید چقدر ظرفیت داشته باشه که از شاگردش پذیرایی کنه و شاگرد سرش داد بزنه؛ بعد حاضر نباشه، کسی او رو موأخذه کنه.»
(به نقل از شاگرد شهید، فریده خزعلبعلبکی معروف به حدادیان)
مقلد امام
فهمیده بودم که مقلد و عاشق امام است. آخرین بار که دیدمش. گفت: «خوشحالم که یه لحظه از عمرم رو بیهوده تلف نکردم و همیشه مشغول مطالعه بودم!»
تویی برداشت و شروع کرد به اتو کردن لباسهایش؛ گفتم: «عجب حوصلهای داری! چه فرقی میکنه؟ حتماً باید اتو کنی؟»
گفت: «عموجان! مؤمن باید همیشه تمیز و پاکیزه باشه!»
(به نقل از عموی شهید، سید مرتضی موسوی)
انتهای متن/