اسم من حسین است و مسئولیتم سنگین
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین نوچهناسار» نهم اردیبهشت ۱۳۴۴ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش سیفالله، کارگر بود و مادرش فاطمهسلطان نام داشت. دانشجوی سال دوم در رشته تربیت معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به پهلو و پا، شهید شد. مزار او در امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.
اسمم حسین است
«مامان! اون پیرهن سفید که دایی برام آورده بود کجاست؟»
پیراهن را آوردم و بهش دادم. گفت: «میشه یک زحمت بکشین و این یقهاش رو در بیارین. تا من از سلمونی برگردم حاضر میشه؟»
گفتم: «انشاءالله تا برگردی درستش میکنم.»
او رفت. یقه پیراهن را درآوردم و زیر چرخ انداختم. وقتی برگشت و دوش گرفت، پیراهن را پوشید و موهای سر و صورتش را شانه کرد. شیشه عطر گل محمّدی را از جیب شلوارش درآورد و حسابی خودش را معطر کرد. رو به روی آینه ایستاد و کمی به خودش نگاه کرد و گفت: «مامان! بیا ببین من توی لباس دامادی چقدر قشنگ میشم.»
خیلی قشنگ شده بود. گفت: «آدم وقتی میره مهمونی خدا، باید شیک و تمیز باشه. دستت درد نکنه مامان خیلی خوب شد.»
گفتم: «یعنی میخوای همین حالا بپوشی و بری توی خاک و خُل؟ دفعه دیگه که برگردی میخوام دامادت کنم؛ اون وقت بپوش.»
مرا بوسید و به طرف در رفت. خواستم برای بدرقه تا پای ماشین بروم که مانع شد. طبق معمول خواستم از زیر قرآن ردّش کنم. قرآن را گرفت، بوسید و به من برگرداند. همیشه میگفت: «اسمم رو حسین گذاشتین، مسئولیتم سنگینتر شده.»
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: مهر و علاقه امام خمینی به «حسین»
با شنیدن حرفش بند دلم پاره شد
برای خداحافظی آمده بود. هربار که میخواست برود، با شوهرم کمی سر به سر میگذاشت. گفت: «آبجی! بگذار شوهرت همراه من بیاد جبهه.»
گفتم: «آخه داداشجان! اون که نمیتونه بجنگه.»
گفت: «نگفتم بیاد بجنگه؛ بیاد آب دست رزمندهها بده، یعنی این کار هم ازش ساخته نیست؟»
شوهرم گفت: «اگه اسلحه پس کلّهام بگذارن نمییام. مگه بیکارم بیام جونم رو به خطر بندازم. همینجا هم جبهه است، یک طرفش منم و طرف دیگه هم آبجیات. هیچوقت هم آتش بس بردار نیست.»
با هم شوخی کردند و خداحافظی. یکدیگر را بوسیدند. با من هم روبوسی و خداحافظی کرد. پشت سرش تا بیرون در رفتم. کاسه آبی پشت سرش ریختم و او را به خدا سپردم.
خانم همسایه اشکم را که دید، پرسید: «چرا پشت سر مسافر گریه میکنی؟ خوب نیست مادرجان!»
گفتم: «آخه داداشم باز داره میره جبهه.»
گفت: «خوب خدا پشت و پناهش باشه. اون که دفعه اوّلش نیست.»
گفتم: «آره. این دفعه انگار یک جوراییه.»
حرفم را که شنید، گفت: «نه آبجیجون! هیچطوری نیست. نگران نباش. این دفعه سه چهار روزه مییام، یعنی مییارنم.» با شنیدن این حرفش بند دلم پاره شد. بیست روز بعد آوردندش.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/