امام خمینی از من دلجویی کرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعیدرضا عربی» بیست و سوم آذرماه ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین، بازنشسته آموزش و پرورش بود و مادرش جهانخانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
دلجویی امام خمینی
خواب دیدم سمنان در خانه خودم هستم. امام خمینی(ره) آمد و مرا با نام میخواند و از من دلجویی میکرد. با خودم گفتم: «امام من رو از کجا میشناسه؟» در همین حال دیدم سری نورانی بین زمین و آسمان است.
نگاهم به سر بود که از خواب بیدار شدم. دلم برای سعیدرضا شور میزد. بعد از دو روز به سمنان برگشتم. چند روز بعد، خبر شهادت پسرم را به من دادند. بین اعزام و شهادتش، فقط چهار روز فاصله بود.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: با صدای الهی العفو او بیدار شدم
حقانیت اسلام
یک شب او را در خواب دیدم. گفتم: «پسر! تو چرا سالمی؟ مگه بدنت تکهتکه نشده بود؟»
خندید و گفت: «اون بدن دنیایی من بود. میبینی که الان سالمم.»
قدری با هم صحبت کردیم. خوشحال بود. گفتم: «راستی سعید! چی حقه و چی باطل؟»
کاغذی به دستم داد و گفت: «اینو بخون!»
برگه را از دستش گرفتم و بازش کردم. از وحدانیت خدا تا شهادت اهل بیت و به حق بودن دین اسلام در آن گفته شده بود. چندبار هم کلمه برحق بودن اسلام را تکرار کرد.
هنگام خداحافظی چند بار گفت: «حسن! اسلام، حسن! فقط اسلام.»
(به نقل از همرزم شهید، محمدحسن حمزه)
نامهای بعد از هفده سال
نامه را به طرفم گرفت و گفت: «بگیر! نامه سعیدرضاست.»
گفتم: «آقای قادری! چی میگی؟ سعیدرضا؟»
گفت: «از بهشت برات نامه داده.»
نامه را از او گرفتم. هنوز بازش نکرده بودم که گفتم: «این نامه؟»
تعجبم را که دید، گفت: «راستش رو بخوای، اواخر سال ۱۳۶۴ بود. میخواستم بیام سمنان. سعیدرضا من رو دید و گفت: «برای حسن نامه نوشتم. میشه بهش برسونی؟»
نامه را گرفتم و داخل وسایلم گذاشتم و به سمنان آمدم. چند روز جلوتر برای کاری ساک را باز کردم و نامه را دیدم. اشک در چشمانم حلقه زد. نامه را باز کردم؛ نامهای بعد از هفده سال. حال و هوای جبهه برایم زنده شد.
(به نقل از همرزم شهید، محمدحسن حمزه)
بیشتر بخوانید: دوری از امام خمینی، دوری از امام زمان و اسلام است
نماز اول وقت
ما را برای مسابقات به اردو برده بودند. مشغول تمرین بودیم که سعیدرضا دست از تمرین کشید. گفتم: «کجا؟»
گفت: «وقت نمازه. باید بریم نمازمون رو بخونیم.»
(به نقل از دوست و همرزم شهید، ساسان مداح)
انتهای متن/