عارف عربی!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعیدرضا عربی» بیست و سوم آذرماه ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین، بازنشسته آموزش و پرورش بود و مادرش جهانخانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
نماز شب
آن شب برف سنگینی باریده بود.شیرهای آب یخزده بود و امکان وضو گرفتن نبود. نیم ساعت اطراف مقر مهاباد دور زدیم.
سعیدرضا گفت: «باید نماز شب مون رو بخونیم!»
با هم به نقطه ای رفتیم. لایه برف و یخ را که رد کردیم، به آب رسیدیم و وضو گرفتیم. با این که نماز شب بود، اگر کسی وارد حسینیه می شد، فکر می کرد نماز صبح است. گروهی نماز شب می خواندیم. بعد از نماز هم، هر کس روی سرش چفیه ای می گذاشت و مشغول راز و نیاز با خدا می شد و صدای الهی العفوش بلند می شد.
بیشتر بخوانید: با صدای الهی العفو او بیدار شدم
نگذار نماز جماعت از دستت بره
دستی بر سرم کشید و گفت: «پاشو بریم، انشاالله خوب میشن!»
با درماندگی گفتم:«نمیتونم روی پام بایستم، بس که پاهام میلرزن.»
در حالی که کمک میکرد بلند شوم، گفت: «من کمکت میکنم و زیر بغلت رو می گیرم. نگذار نماز جماعت از دستت بره. سعی کن تو بر بیماری غلبه کنی، نه اون بر تو.»
راز و نیاز در میان خمپارهها
شبی برای استراحت در سنگر سعیدرضا بودم. نیمه های شب از خواب بیدار شدم. دیدم سعیدرضا نیست. نگرانش شدم. ما در تیررس دشمن بودیم. گاه و بیگاه، خمپاره ای در اطراف منفجر می شد. با خودم گفتم:« نکنه خدای ناکرده بلایی سرش بیاد؟!»
با احتیاط از سنگر بیرون آمدم. به اطراف نگاه کردم. او را دیدم که در چند قدمی سنگرمان در چاله ای نه چندان گود، با خدای خود خلوت کرده و مشغول راز و نیاز بود.
در انتظار شهادت
قبل از عملیات کربلای یک با هم بودیم. بعد از نماز صبح بود. سعید حرف می زد و گریه می کرد. در تمام جملاتش می گفت:«خدایا! مگه من چه گناهی کردم که هنوز شهید نشدم. این همه رفتم و اومدم، این همه بچه ها در کنارم شهید شدن، ولی من...»
بعد از عملیات شنیدم که او هم شهید شده.
سعیدرضا عارف
همرزمش می گفت: «تعریف سعیدرضا رو در تیپ بیست و یک امام رضا شنیده بودم، ولی خودم با ایشان برخورد نداشتم. روزی در قرارگاه تیپ، جلسه ای برگزار شد. برادری صحبت می کرد و حرف های جالبی می زد. سراپا گوش شدم. از حرف هایش لذت می بردم. پایان جلسه از بچه ها خداحافظی کرد و رفت. از بغل دستی ام پرسیدم:«این برادر کی بود؟» گفت:«سعیدرضا عربی بود که در تیپ به سعیدرضا عارف مشهوره.»
انتهای متن/