قسمت دوم خاطرات شهید «سعیدرضا عربی»
دوست شهید «سعیدرضا عربی» نقل می‌کند: «مادرش گفت: هر کسی رو می‌خوای بگو برات نشون کنیم. گفت: فعلاً جنگه. هر وقت جنگ تموم شد، فرداش برو برای من خواستگاری. مادرش گفت: چه فرقی داره؟ گفت: این رازیه بین من و خدا. فقط من و او می‌دونیم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعیدرضا عربی» بیست و سوم آذرماه ۱۳۴۲ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین، بازنشسته آموزش و پرورش بود و مادرش جهان‌خانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.

رازی بود بین «سعیدرضا» و پروردگارش

باید راضی باشیم به رضای او

- برای ما هم دعا کن!

- می‌دونی یک روز این حرف رو به شهید ایزدبخش گفتم، به من چی گفت؟

- نه!

- شهید ایزدبخش گفت: «خدایا! تو که خودت ما رو می‌شناسی و از روابط ما آگاهی و می‌دونی ما چکاره‌ایم. هرچی خودت بخوای ما هم راضی هستیم.» پس من و تو هم باید راضی باشیم به رضای او.

(به نقل از دوست و هم‌رزم شهید، ساسان مداح)

بیشتر بخوانید: با صدای الهی العفو او بیدار شدم 

مراقب دقیقه‌دقیقه سربازی‌ات باش

گفتم: «سعیدرضا! دارم می‌رم سربازی، نمی‌خوای نصیحتم کنی؟»

گفت: «فقط سعی کن از دقیقه‌دقیقه اون استفاده کنی و هر لحظه به خدا نزدیک‌تر بشی.»

(به نقل از دوست شهید، ابراهیم مداح)

بیشتر بخوانید: عارف عربی!

راز بین سعیدرضا و خداوند

مادرش گفت: «هر کسی رو می‌خوای بگو برات نشون کنیم.»

می‌دانستم نقشه مادرش چیست. می‌خواست به این بهانه او را پایبند کند تا کمتر به جبهه برود. شاید خود سعیدرضا هم فهمیده بود که گفت: «فعلاً جنگه. هر وقت جنگ تموم شد، فرداش برو برای من خواستگاری.»

مادرش گفت: «چه فرقی داره؟»

گفت: «این رازیه بین من و خدا. فقط من و او می‌دونیم.»

(به نقل از دوست شهید، ابراهیم مداح)

بیشتر بخوانید: دوری از امام خمینی، دوری از امام زمان و اسلام است

دوست صمیمی

یکی از بچه‌ها گفت: «من فکر کردم دوست صمیمی منه.»

خندیدم و گفتم: «همه فکر می‌کنن که سعیدرضا فقط دوست صمیمی اوناست. در صورتی که رفتارش طوریه که با همه دوسته.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، علی‌اکبر صوفی‌آبادی)

بیشتر بخوانید: امام خمینی از من دلجویی کرد

گناهم چیه که شهید نمی‌شم

قبل از عملیات کربلای یک با هم بودیم. بعد از نماز صبح بود. حدود یک ساعت زیر درختی نشستیم و با هم صحبت کردیم. سعید حرف می‌زد و گریه می‌کرد. در تمام جملاتش می‌گفت: «خدایا! مگه من چه گناهی کردم که هنوز شهید نشدم. این همه رفتم و اومدم، این همه بچه‌ها در کنارم شهید شدن، ولی من...»

بعد از عملیات شنیدم که او هم شهید شده.

(به نقل از دوست و هم‌رزم شهید، ساسان مداح)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده