قسمت سوم خاطرات شهید «حسین نوچه‌ناسار»
چهارشنبه, ۲۰ تير ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۱۸
خواهر شهید «حسین نوچه‌ناسار» نقل می‌کند: «آمدم کنارش. چشمانش نیمه‌باز بود. دستم را روی پیشانی‌اش کشیدم و موهایش را نوازش کردم. گفتم: داداش‌جان! چقدر شبیه شهدا شدی؟ بلافاصله ازجا بلند شد و گفت: قربون آبجی‌ام برم. خدا از دهنت بشنوه! نمی‌دونی چه کیفی داره شهادت!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین نوچه‌ناسار» نهم اردیبهشت ۱۳۴۴ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش سیف‌الله، کارگر بود و مادرش فاطمه‌سلطان نام داشت. دانشجوی سال دوم در رشته تربیت معلم بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به پهلو و پا، شهید شد. مزار او در امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.

چقدر شبیه شهدا شدی!

نمی‌شه رفیقام سرشون بی‌کلاه بمونه!

چند جور کلاه برایش بافته بودم که یکی را انتخاب کند. وقتی می‌خواست برود، گفتم: «بیا یکی از کلاه‌ها رو انتخاب کن!»

گفت: «دستت درد نکنه!» و همه را با پلاستیکش گذاشت توی ساکش.

پرسیدم: «کجا می‌خوای ببری این همه کلاه رو؟»

گفت: «مگه برای من نبافتی؟»

گفتم: «چرا! ولی هشت تا کلاه رو می‌خوای سر کنی؟»

گفت: «تنها که نیستم. نمی‌شه من کلاه داشته باشم و رفیقام سرشون بی‌کلاه بمونه. می‌برم به اونا هم می‌دم.»

دیگر چیزی نگفتم. رفت و بعد از چند وقت نامه‌اش رسید. نوشته بود: «این بچه‌ها نگذاشتن یک کلاه به خود من برسد. بی‌زحمت یک کلاه هم برای من بباف و بده بیاورند.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: مهر و علاقه امام خمینی به «حسین»

زیارت عاشورا

وقتی پدرش از مسجد برمی‌گشت، حسین نمازش را خوانده بود و می‌خواست زیارت عاشورا را شروع کند. او در خانه نماز صبح می‌خواند. تا پدرش می‌رسید، می‌رفت سراغ رختخواب که بخوابد. بنده خدا خیلی خسته می‌شد. باید صبح تا شب توی حمام دست به سینه جلوی مردم می‌ایستاد.

«بابا! بابا! بلند شو می‌خوام عاشورا بخونم! بلند شو زیارت عاشورا گوش کن...»

هر روز حسین این حرف‌ها را همین موقع به پدرش می‌زد و او هم می‌گفت: «بذار بخوابم! من باید صبح تا شب سر پا وایستم» و نمی‌آمد. حسین هم مرا می‌نشاند کنار خودش و زیارت عاشورا می‌خواند. فردا دوباره همان موقع مانع خوابیدن پدرش می‌شد و دعوتش می‌کرد که به زیارت عاشورا گوش کند. گاهی بهش می‌گفتم: «چکارش داری؟ اون بنده خدا خسته است. از دستت ناراحت می‌شه.»

اما او همان کار روز قبل را تکرار می‌کرد. آن‌ها توی جبهه دیگر بعد از نماز، رسم خوابیدن نداشتند.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: سم من حسین است و مسئولیتم سنگین

شبیه شهدا

یک وقت دیدیم پیدایش شد. از در که وارد شد کمی می‌لنگید. به طرفش رفتم و گفتم: «داداش‌جان! مجروح شدی؟ چرا می‌لنگی؟» شلوارش را بالا زدم و پایش را نگاه کردم. چیزی نبود.

پرسیدم: «چی شده؟»

گفت: «شنیدی که می‌گن بادمجون بم آفت نداره؟ من هم چیزیم نمی‌شه. یک ماشین به ماشینمون زد. پنج نفر کشته شدن. من هم برای لحظاتی داشتم توی آسمون پرواز می‌کردم. وقتی اومدن جنازه‌ها رو جمع کنن، هنوز من داشتم تکان می‌خوردم. بردنم بیمارستان. بعد از چند روز به هوش اومدم. حالا هم بهم مرخصی دادن تا خوب بشم و برگردم.»

بعداً فهمیدیم که پشتش آسیب جدی دیده و به همین دلیل نمی‌توانست پایش را درست جابه‌جا کند. برایش تشکی پهن کردیم و شروع کردیم به مریض داری. یک روز که خوابیده بود، آمدم کنارش. چشمانش نیمه‌باز بود. دستم را روی پیشانی‌اش کشیدم و موهایش را نوازش کردم.

گفتم: «داداش‌جان! چقدر شبیه شهدا شدی؟»

بلافاصله ازجا بلند شد و گفت: «قربون آبجی‌ام برم. خدا از دهنت بشنوه! نمی‌دونی چه کیفی داره شهادت!»

مادرم که صحنه را می‌دید، گفت: «حرف دیگه‌ای نداشتی بزنی؟ اون خودش همین جوری مدام از این حرف‌ها می‌زنه.»

(به نقل از خواهر شهید)

رفقای شهید

برای عملیات کربلای یک (آزاد سازی مهران) از ایلام به طرف مهران می‌رفتیم. او فرمانده دسته بود. در تمام طول مسیر ذکر یا حسین به لب داشت و بچّه‌ها را روحیه می‌داد، مثل کلاس درس سیار.

وارد عملیات شدیم. یک گلوله توپ دشمن بین او و سعیدرضا عربی منفجر شد. این دو به هم خیلی وابسته بودند. هر دو با همان گلوله توپ شهید شدند و بدنشان سوخت. وقتی بالای سرشان رسیدیم، سرهایشان کنار هم بود.

(به نقل از هم‌رزم شهید، حمیدرضا سلمانی‌حقیقی)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده