به دلم آمد امشب حاجی شهید میشه!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید نوروزعلی اکبریچاشم» یکم اردیبهشت ۱۳۲۶ در روستای چاشم از توابع شهرستان مهدیشهر به دنیا آمد. پدرش محمدباقر و مادرش سیدهنسا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند اداره بهزیستی بود. سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم مرداد ۱۳۶۷ در کرمانشاه هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای خیرآباد شهرستان سمنان قرار دارد.
بنیصدر رسوای خاص و عام میشه
زمانی که حزب جمهوری اسلامی راه افتاد، ما هم در خیرآباد شعبه حزب را راه انداختیم. او مسئول شاخه سیاسی حزب بود. برای انتخابات ریاست جمهوری، کاندیدای حزب دکتر حبیبی بود. با ترفندهای سیاسی انجام شده از طرف بنیصدر اکثریت مردم، طرفدار بنیصدر بودند.
یک روز با هم به دفتر حزب در سمنان رفتیم. او داد و فریاد راه انداخت و گفت: «چرا کسی رو کاندیدا کردین که مردم اون رو نمیشناسن؟»
بنیصدر رأی آورد. نوروزعلی در هر جمعی که حاضر میشد، بحث سیاسی راه میافتاد. میگفت: «خیلی طول نمیکشه که بنیصدر رسوای خاص و عام میشه.»
(به نقل از ترابعلی شغلی)
بیشتر بخوانید: هنوز صدای یا ابوالفضلش توی گوشم است
یک تنه به جان منافقین افتاد
سال شصت و هفت، وقتی اعلام شد که به نیرو احتیاج دارند، نوروزعلی بلند شد و پاشنه کفشش را کشید و راه افتاد. در عملیاتهای قبلی شجاعت زیادی نشان داده بود. بارها دوستانش گفته بودند: «حاج آقا! یک خرده احتیاط کن!»
او جواب میداد: «خاطرجمع باشین بعثیها نمیتونن من رو بکُشن.»
منافقین که بنای تصرف سه روزه تهران را گذاشته بودند و میخواستند با پشتیبانی عراق و آمریکا به ایران هجوم آورند، نوروزعلی خودش را به چهارزبر رساند. معمولاً تیربارچی کمک دارد، ولی او تیربار و نوار فشنگ را یک تنه برداشت و به جان منافقین افتاد.
تیر قناسه منافقین در چشمش نشست.
(به نقل از محمدابراهیم غریبشائیان)
باید جواب پس بدیم
آمد توی اتاقم. چشمش روی زمین چرخید و سوزن ته گردی را برداشت و گفت: «آقای عرب! مال شماست؟»
گفتم: «بگذار توی جاش! ممنون!»
گفت: «مراقب باشین! بابت همین سوزنم میپرسن.»
(به نقل از ابراهیم عرب)
امشب حاجی شهید میشه
شب چهارم عملیات مرصاد بود. میخواستم تعدادی از بچههایی را که از نظر جسمی و روحی قویتر از بقیه بودند، در کنار خودم نگه دارم تا موقع گره خوردن کار از آنها استفاده کنم. به نوروزعلی که در آن موقع اسمش را نمیدانستم و او را حاجی صدا میکردم، گفتم: «شما فرمانده دسته هستین!»
باید یک دسته در یک طرف تنگه و دو دسته در طرف دیگر وارد عمل میشدند. او تیربارچی بود، ولی به دلیل محدودیتی که از نظر نیرو داشتیم، به عنوان فرمانده دسته گذاشتمش. تواناییهای خوبی داشت. گفتم: «باید کارهایی رو که خواستم انجام بدین.»
گفت: «چشم غریبشاه! پدرشون رو درمییاریم و نمیگذاریم منافقین بیان جلو.» چند بار این جمله را تکرار کرد. از دلم گذشت: «امشب حاجی شهید میشه.»
(به نقل از محمدابراهیم غریبشائیان)
انتهای متن/