بوسهای بر پیشانی فرزند
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین امانیوامرزانی» نهم دیماه ۱۳۵۰ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش علی و مادرش طاهره نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پنجم مرداد ۱۳۶۷ در اسلامآبادغرب توسط نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش واقع است.
آرزوی شهادت
بعدازظهر بود. بیدار شدم. حسین را ندیدم. از مادرش پرسیدم: «حسین کو؟»
گفت: «رفته جبهه.»
لباسهایم را پوشیدم و به بسیج رفتم. جمعیت زیادی جمع شده بودند. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. ندیدمش. سؤال کردم، گفتند: «داخل پایگاهه.»
پیداش کردم و گفتم: «حق خداحافظی کردن رو هم نداشتم؟!» شرمنده، سربهزیر انداخت و عذرخواهی کرد. گفتم: «الآن برادرت حسن جبهه است، لااقل دو ماه میموندی تا امتحاناتت تموم بشه.»
گفت: «من باید برم. الآن جبهه نیرو میخواد.»
دیدم اصرار دارد. گفتم: «باشه برو. ولی چند تا شرط دارم.»
سریع گفت: «هرچی باشه قبوله!»
گفتم: «اول بشنو، بعد بگو.»
بعد گفتم: «اگه رفتی مجروح شدی، آه نکشی!»
گفت: «باشه!»
گفتم: «ممکنه اسیر بشی.»
گفت: «قبول دارم.»
گفتم: «ممکنه شهید بشی.»
با خوشحالی گفت: «آرزومه!»
اینها را که شنیدم، بوسهای به پیشانیاش زدم. گفتم: «برو در پناه خدا!»
او رفت و دیگر برنگشت.
(به نقل از پدر شهید)
وضو گرفتی؟
- بابا! منم بیام؟
- بازار نمیرم پسرم.
- میدونم. میخواین برین مسجد، نماز بخونین.
- وضو گرفتی؟
- آره.
- مگه بلدی؟
- شما میگرفتین، دیدم یاد گرفتم.
این طور شد که از کودکی با من به مسجد میآمد.
(به نقل از پدر شهید)
گل نایاب
یک بار خواب دیدم که خانمی جلوی در خانه ما ایستاده و گل بسیار زیبایی در دست دارد. به او گفتم: «بذر این گل رو به من میدین؟»
گفت: «این گل بذر نداره.»
بعد گفت: «شما یک گل دارین که خیلی نایابه. اون حسین امانی، همسایتونه.»
(به نقل از همسایه شهید)
انتهای متن/