زحمات شهدا را هدر ندهید!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید نوروزعلی اکبریچاشمی» یکم اردیبهشت ۱۳۲۶ در روستای چاشم از توابع شهرستان مهدیشهر به دنیا آمد. پدرش محمدباقر و مادرش سیدهنسا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند اداره بهزیستی بود. سال ۱۳۴۹ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سوم مرداد ۱۳۶۷ در کرمانشاه هنگام درگیری با گروههای ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای خیرآباد شهرستان سمنان قرار دارد.
اشک شوق
امام که از تهران به قم تشریف بردند، با او و تعدادی از مردم خیرآباد برای زیارت امام به قم رفتیم. در تمام طول مسیر صلوات میفرستاد و جماعت را ارشاد میکرد. به قم رسیدیم. آن لحظاتی که در محضر امام قرار گرفتیم، حواسم به نوروزعلی بود. اشک پهنای صورتش را گرفته و نگاهش به امام دوخته شده بود.
(به نقل از پرویز شهرابیان)
بیشتر بخوانید: هنوز صدای یا ابوالفضلش توی گوشم است
خون شهدا را هدر ندهید!
وقتی به بیحجابی برمیخورد، خودش را به او نزدیک میکرد و مؤدبانه میگفت: «خواهر جان! تو رو به خدا حجابت رو حفظ کن!» اغلب طرف عذرخواهی میکرد و او برمیگشت. اگر سر بالا جواب میداد، نوروزعلی ناراحت میشد و میگفت: «این همه شهید دادیم. شما رو به خدا رحم کنین! شما دارین زحمت شهدا رو هدر میدین.»
(به نقل از پرویز شهرابیان)
بیشتر بخوانید: به دلم آمد امشب حاجی شهید میشه!
ذکر خدا مشکلاتت را حل میکند
وقت کار، تسبیحش را دور مچ دستش میپیچید و وقتی کارش تمام میشد، به ذکر مشغول میشد. یک روز پرسیدم: «دائم با خودت چی میگی؟»
گفت: «ذکر میگم.»
پرسیدم: «چه ذکری؟»
گفت: «صلوات بهترین ذکرهاست.»
پرسیدم: «روزی چندتا صلوات میفرستی؟»
گفت: «من که نمیشمرم.»
گفتم: «خوش به حالت!»
گفت: «شما هم میتونین از همین امروز شروع کنین.»
روز بعد، اول صبح که وارد بهزیستی شدیم و احوالپرسی کردیم، پرسید: «چی شد؟ به امید خدا شروع کردی؟»
گفتم: «مگه گرفتاری میگذاره که ذکر بگیم؟»
گفت: «تو ذکر گفتن رو شروع کن، اگه گرفتاریات برطرف نشد، هرچی دلت خواست به من بگو!»
از همان روز شروع کردم. به یک ماه نرسیده بود که به حرفش رسیدم.
(به نقل از حسینعلی شعبانی)
هر کار زمین ماندهای را انجام میداد
یک روز گفت: «خیلی اشتیاق رفتن به جبهه رو دارم، اما رئیس اجازه نمیده. اگه بخوام بدون اجازه سرم رو بندازم پایین و برم کار درستی نیست. موندم چکار کنم.»
رفتم پیش رئیس و گفتم: «آقا! اجازه بدین اکبری بره جبهه، من کارهاش رو قبول میکنم.»
گفت: «آقای اکبری رو با خودت مقایسه نکن. اون اگه بره، کارمون لنگ میشه. تو نمیتونی کارهایی که اون میکنه انجام بدی.»
او هر کار زمین ماندهای را انجام میداد. نتوانستم موافقت رئیس را بگیرم.
(به نقل از حسینعلی شعبانی)
انتهای متن/