نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات ده شصت
قسمت دوم خاطرات شهید «محمدرضا طوسی»
خواهر شهید «محمدرضا طوسی» نقل می‌کند: «با بعضی از حرکات و رفتارش می‌خواست مادرم را برای دومین شهید خانواده آماده کند. گفت: بشین می‌خوام روضه شهید شدنم رو براتون بخونم. گفتیم: بسه دیگه! بیش از این داغ ننه رو تازه نکن. هنوز زوده بفهمی مادر چی می‌کشه!»
کد خبر: ۵۵۷۷۲۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۲

همسر شهید «عین‌الله حامدی» می‌گوید: «گفت: خانم جان! اگه غذایی سر سفره می‌آری، مطمئن شو که همسایه‌ات گرسنه نباشه، حتی اگه شده یک نون رو هم با اون‌ها نصف کن.»
کد خبر: ۵۵۶۴۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۳

قمست دوم خاطرات شهید «محمد پایون»
هم‌رزم شهید «محمد پایون» نقل می‌کند: «شب‌ها به علت پشه زیاد، وقت خواب پشه‌بند می‌زدیم. به بچه‌ها گفته بودیم، هرکس دیر بیاد، باید بیرون پشه‌بند بخوابه. یک شب محمد به علت شرکت در دعای توسل دیر رسید و داخل پشه‌بند راهش ندادیم. صبح به محمد گفتم: حتماً خیلی اذیت شدی؟ گفت: نه! اتفاقاً دیشب داخل حرم امام حسین (ع) پشه‌بند زدم و خوابیدم. تمام عمرم خواب به این خوبی ندیده بودم.»
کد خبر: ۵۵۶۲۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۳۱

فرمانده شهید «احمدرضا گیلوری» نقل می‌کند: «یادم می‌آید که یک‌بار در عملیات کمین ضد انقلاب از ناحیه پا مجروح شد. چون سطحی بود با مداوای سرپایی در منطقه ماند و حاضر به برگشت نشد.»
کد خبر: ۵۵۶۱۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۷

همسایه شهید «محمدرضا خدابنده‌لو» نقل می‌کند: «هر سال یازدهم محرم، توی دامغان خرج می‌دادیم. محمدرضا همیشه می‌آمد کمک می‌کرد و مجلس روضه‌خوانی هم می‌گرفتیم. یک سال بعد از شهادتش داشتیم خانه‌مان را تعمیر می‌کردیم. یک شب محمدرضا به خوابم آمد و گفت: همسایه! حتماً روضه بگیر؛ خودم می‌آم کمکت. حرف کسی رو گوش نکن!»
کد خبر: ۵۵۵۹۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۷

هم‌رزم شهید «اسماعیل حدادی» نقل می‌کند: «خواب دیدم که کبوتری سفید در دست‌های مادرم بود؛ کبوتر خیلی تلاش می‌کرد که از دستش فرار کند و بالاخره پرواز کرد و مادرم هم نتوانست مانع اون بشه. چند روز بعد در حالی که غسل شهادت کرده بود، برای همیشه پرواز کرد.»
کد خبر: ۵۵۵۹۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۵

خواهر شهید «ناصر تفضلی» نقل می‌کند: «نسبت به حق‌الناس خیلی حساس بود. دقت می‌کرد کسی از او ناراحت نشود. یادم است هر وقت که وارد کوچه می‌شد، موتورش را خاموش می‌کرد که مبادا صدایش مزاحم همسایه‌ها شود.»
کد خبر: ۵۵۵۹۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۳

خواهر شهید «حسن خدامی» نقل می‌کند: «از مادر پرسیدم: برای حسن چی می‌گی؟ مادر گفت: از من می‌خواد تا قصه امامان رو براش بگم. انگار هیچ دردی نداشت و روی تخت خانه خوابیده بود. با دل و جان به قصه‌های مادر گوش می‌داد.»
کد خبر: ۵۵۵۶۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۲

خاله شهید «محمدرضا گیلوری» نقل می‌کند: «از قدیم یاد گرفته بودیم که شب چهارشنبه نحس است. شب چهارشنبه که می‌شد، گلیم‌بافی و نخ‌ریسی را کنار می‌گذاشتم. محمدرضا که متوجه قضیه شده بود و از حواس‌پرتی و فراموش‌کاری من هم با‌خبر بود، سربه‌سرم می‌گذاشت.» نوید شاهد سمنان شما را به خواندن ادامه این خاطره دعوت می‌کند.
کد خبر: ۵۵۵۶۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۰

قسمت نخست خاطرات شهید «شاهرخ قندالی»
دوست و هم‌رزم شهید «شاهرخ قندالی» نقل می‌کند: «متوجه چیزی شدم و گفتم: شاهرخ! پلاکت کو؟ نیم‌نگاهی به من کرد و گفت: می‌خوای چکار؟ گفتم: اون پلاک‌ها برای شناسایی‌ان. در حالی که می‌خندید، گفت: دوست دارم گمنام باشم و صورتش را با چفیه پوشاند.»
کد خبر: ۵۵۵۶۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۲۰

مادر شهید «عزیزالله علی‌زاده» نقل می‌کند: «بعد از شهادتش هر روز یکی می‌آمد و حرفی می‌زد: خدا شهیدتون رو رحمت کنه! جوانی چشم‌پاک بود و توی کوچه هیچ‌کس بدی از او ندید. با شنیدن حرف‌های‌شان گفتم: خدایا! شکرت که تونستم بچه‌ای تربیت کنم که دست‌به‌خیر باشه.»
کد خبر: ۵۵۵۲۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۱۰

قسمت دوم خاطرات شهید «علی نیکوئی»
دوست شهید «علی نیکوئی» نقل می‌کند: «چشم به چشمش دوختم. نور لامپ‌های حجله، زیبایی عکسش را چند برابر کرده بود. برگشتم علی را دیدم. اولش فکر کردم خیالاتی شدم، ولی مثل اینکه خودش بود. با لبخند گفت: هر وقت خواستی من رو ببینی بیا پاچنار، جلوی میدون ابوذر. سکوی پاچنار پاتوق دوستانه ما چند نفر بود. خواستم بپرسم: تو که شهید، شدی، چه جوری می‌یای؟»
کد خبر: ۵۵۵۰۷۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۹

قسمت نخست خاطرات شهید «علی نیکوئی»
هم‌رزم شهید «علی نیکوئی» نقل می‌کند: «گفتم: چفیه‌ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر. راضی نشد. اصرار کردم. با دلخوری گفت: واسه چی اصرار می‌کنی؟ اگه من شهید بشم، چفیه‌ات خونی می‌شه، نمی‌تونم بهت پس بدم.»
کد خبر: ۵۵۵۰۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۸

هم‌رزم شهید «علی‌اصغر قاسم‌پور» نقل می‌کند: «گفتم: چرا بعضی از بچه‌ها شهید می‌شن و بعضی دیگه توفیق پیدا نمی‌کنن؟ علی‌اصغر گفت: «شهادت بستگی به خود ما داره. اونایی شهید می‌شن که خودشون رو به این مقام رسوندن؛ یعنی لایق شدن. ما هم اگه بخوایم شهید بشیم، باید تلاش کنیم تا پاک بشیم!»
کد خبر: ۵۵۴۸۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۶

قسمت نخست خاطرات شهید «علی‌اصغر قاسم‌پور»
همسر شهید «علی‌اصغر قاسم‌پور» نقل می‌کند: «خیلی دوست داشت شهید شود، اما اوایل ابراز نمی‌کرد و می‌گفت: هر چی خواست خدا باشه. رفتن با خودمه، ولی برگشتم با خداست. اما دفعه آخری که می‌رفت، گفت: امیدوارم خدا مرا در این راه بپذیره!»
کد خبر: ۵۵۴۷۸۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۴

خواهر شهید «حسین ناظمیان» نقل می‌کند: «حسین جبهه بود. آن روز صبح وقتی بیدار شدم، پدر را غمگین و ناراحت دیدم. اشک از گوشه چشمش سُر خورد و گفت: خواب حسین رو دیدم. یکی توی خواب گفته به مادر حسین بگو قربانی‌اش قبول شده. چند روز بعد خبر شهادت حسین را برای ما آوردند.»
کد خبر: ۵۵۴۴۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۱

قسمت دوم خاطرات شهید «حمید قدس»
مادر شهید «حمید قدس» نقل می‌کند: «گفت؛ اگه بگم ناراحت نبودم که دروغه اما بعد خوشحال شدم. جنازه‌ برادر بزرگش رو که ندیدم. حالا که دیگه جایی داشتم که بنشینم و دردودل کنم. می‌دونستم بچه‌ام جاش کجاست. دیگه تو مزار شهدا سرگردون نبودم.»
کد خبر: ۵۵۴۳۸۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۳/۰۱

قسمت نخست خاطرات شهید «حمید قدس»
هم‌رزم شهید «حمید قدس» نقل می‌کند: «گفتم: خوش به حال ما! با این همه رفیق شهیدی که داریم، ان‌شاءالله آخرتمون آباده! گفت: دلت رو صابون نزن! نامه‌ عملمون اگه خدایی باشه، شهدا هم می‌تونن به اذن خدا دستگیری کنن. یعنی اگه جز این باشه عدالت خدا زیر سؤال می‌ره.»
کد خبر: ۵۵۴۳۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۳۱

پدر شهید «ابوالفضل شمس» نقل می‌کند: «در حال خواندن نماز ظهر بودم که خواهرزاده‌ام به سراغم آمد و گفت: دایی جان! بیا از سپاه آمدن با شما کار دارن. زانوانم سست شد. دیگر توان ادامه نماز را نداشتم. چند نفر ناآشنا خبر شهادت فرزندم را آورده بودند. به خانه برگشتم و به اهل خانه گفتم: فردا ابوالفضل را می‌آرن! باید جشن عروسی براش بگیریم! او روز عاشورا، ساعت دوازده ظهر به خاک سپرده شد و با آمدنش به انتظار سخت ما پایان داد.»
کد خبر: ۵۵۳۹۵۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۲۴

خواهر شهید «علی‌اکبر لواف» نقل می‌کند: «روز آخر برای خداحافظی به خانه‌مان آمد. همه حرفم در این چند جمله خلاصه می‌شد: تازه یکی دو ماه بیشتر نیست اومدی، نمی‌شه بمونی و بعداً بری؟ قبول نکرد و گفت: هر کسی باید اندازه خودش به اسلام خدمت کنه.»
کد خبر: ۵۵۳۶۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۲۰