چفیه خونی
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علی نیکوئی هجدهم اردیبهشت ۱۳۳۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش هدایتالله، کارگری میکرد و مادرش ایران نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. جوشکار بود. بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مدفن او در امامزاده یحیای زادگاهش واقع است. او را حسن نیز مینامیدند.
عکس هایی که علی از ترس آنها را پنهان کرده بود
حرفهای علی روی مادرش هم اثر گذاشت. گفتم: «خانم! این حرفها رو ول کن.» مادرش با هیجان گفت: «علی عکسهاش رو آورده، از ترس یه جایی گذاشته تا دست کسی نیفته.» و صدایش را آهسته کرد و گفت: «میترسه شما هم ببینین، اما عکسها رو خودم دیدم.» آخرش سادگی زن و پسرم کار دستم میداد. پرسیدم: «دیگه چی ازش شنیدی؟» گفت: «علی میگه: "اسم اون آقایی که توی عکسه خمینیه، میخواد شاه رو بیرون کنه!"»
سری تکان دادم و دست روی زانو گذاشتم. مادر علی گفت: «علی میگه: "باورتون نمیشه آقای خمینی شاه رو بیرون میکنه. الان دارم این حرفها رو میزنم، خدا شاهده صبر کنین تا ببینین.»
حرفهای امام خمینی را قبول داشت مثل خیلیهای دیگر، هر کاری میتوانست برای کمک به آقا انجام داد.
(به نقل از پدر شهید)
سفر به شمال و تفریح یا رفتن به جبهه و شهادت!
شده بود مثل بچهها. هر پیشنهادی میدادم، بهانه میآورد و حرف خودش را میزد! گفتم: «علی! مگه شمال رفتن رو دوست نداری؟ برنامهای میریزیم، چند نفری میریم و مییایم.» گفت: «میخوام برم جبهه!»
باید قانعش میکردم تا بماند. پدر و مادرش از من خواسته بودند. گفتم: «اگه بری شهید بشی، پدر و مادرت تنها میمونن!» گفت: «من باید برم و میرم. اونا تنها نمیمونن. اگه برم، شهید هم میشم.» و زیر لب زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد!» غسل شهادت کرد و اعزام شد.
(به نقل از دوست شهید، تیموری)
اینجا ماندن صلاح نیست!
نمیتوانست یک جا بایستد. گفتم: «علی یک لحظه آروم بایست. چشمهام درد گرفت. این قدر بالا و پایین پریدی.» دستهایش را باز کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد. گفت: «دارم نرمش میکنم، تو حواست به حرفهای من باشه. دارم میگم اینجا موندن صلاح نیست.» گفتم: «با این قد و سن میخوای بری جبهه؟ علی! نمیگذارنها. میفهمی دارم چی میگم؟»
حرفهایمان را نمیشنید. حرف خودش را میزد و آخرش کاری را که میخواست انجام میداد. روز اعزام یکی از بچهها گفت: «علی! حالا داری میری مواظب باش خودت رو نندازی جلوی عراقیها و بگی: "من شجاع هستم، ورزش زیاد میکنم و همهتون رو حریفم!"» و علی با تبسم جواب داد: «اگه مشکلی پیش بیاد، برای همه پیش مییاد. مهم برای من اینه که دارم میرم.»
(به نقل از دوست شهید، مجتبی قدس)
چفیه خونی
عملیات بیتالمقدس تمام شد. خبر داشتم شهید شده. به دنبال جنازهاش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرفهایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بیاختیار اشکهایم سرازیر شد. علی چفیهاش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن.
لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچهها آمد و گفت: «علی! بلند شو بریم.» علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: «چفیهات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.» راضی نشد. اصرار کردم. با دلخوری گفت: «واسه چی اصرار میکنی؟ اگه من شهید بشم، چفیهات خونی میشه، نمیتونم بهت پس بدم.»
ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت: «خداحافظ رفیق!» در نورد اهواز ماندیم و او رفت.
(به نقل از همرزم شهید، علی بابایی)
انتهای متن/