قسمت سوم خاطرات شهید «علی طاهریان»
دوست شهید «علی طاهریان» نقل می‌کند: «گفت: داشتم قرآن می‌خوندم که یک لحظه احساس کردم چیزی شبیه نور فرود آمد و مرا فرا گرفت. درحال خودم نبودم. دلهره شدیدی گرفتم تا اینکه بعد از چند دقیقه کم‌کم خودم رو جمع و جور کردم. حاج آقا عبدوس گفت: ان‌شاءالله خیره!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی طاهریان» یکم مهرماه ۱۲۹۵ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند اداره بازرگانی بود. ازدواج کرد و صاحب شش پسر و دو دختر شد. از سوی بسیج به جبهه رفت. هشتم آذرماه ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.

نشانه‌ای از شهادت در وجودش پدیدار شد

نباید به غربی‌ها و شرقی‌ها وابسطه بشیم

گفتم: «بابا! خسته شدی این‌قدر توی گرما سرِ زمین کار کردی. خب ما هم مثل بقیه، می‌ریم می‌خریم.»

به نان روی سفره اشاره کرد و گفت: «خودمون باید گندم بکاریم و از اون استفاده کنیم وگرنه مجبوریم از نامسلمون‌ها بخریم و محتاجشون باشیم. اون‌ها همین رو می‌خوان.»

(به نقل از فرزند شهید، جواد طاهریان)

بیشتر بخوانید: کتاب غذای روح است

شانه خالی نکن

یک بار که از اداره برگشت، دیدم خیلی ناراحت است.

گفتم: «چی شده؟»

گفت: «دیگه نمی‌خوام برای این دولت طاغوتی کار کنم.»

گفتم: «عجله نکن و زود تصمیم نگیر. برو با چند نفر مشورت کن.»

بعدازظهر رفت پیش روحانی محل. حاج آقا به او گفت: «اگه بخوای بیرون بیای، یک فرد بی‌ایمان رو جات می‌ذارن؛ اون‌وقت وضعیت بهتر نمی‌شه.» تصمیمش عوض شد و کارش را رها نکرد.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: هدایت جوانی که عاقبتش شهادت شد

حقا که شاعری!

ماه رمضان بعد از افطار می‌رفتیم مسجد. نشسته بودیم که علی با چند شیشه آبلیمو و دو پلاستیک شکر آمد. به احترامش ازجا بلند شدیم. با همه سلام و احوال‌پرسی کرد و دفترش را گذاشت زمین. با آبلیمو و شکر رفت آشپزخانه مسجد. دنبالش رفتم و گفتم: «می‌خوای چکار کنی؟»

با لبخند گفت: «کامتون رو شیرین کنم!»

گفتم: «با شعر؟»

داشت شکر و آبلیمو را در دیگ بزرگ با آب حل می‌کرد که گفت: «و شربت.»

گفتم: «حقا که شاعری.».

خندید و گفت: «بیا کمک کن شربت‌ها رو بریزم توی پارچ.»

بعد از دعا و توسل، حاج‌علی دیوان اشعاری را که خودش سروده بود می‌خواند؛ البته شعرش مناسبت داشت با ایام.

(به نقل از دوست شهید، قدسی‌پور)

نشانه‌ای از شهادت

وقتی به مسجد مهدیه رسیدم، حاج‌علی را جلوی در مسجد دیدم. خیلی خوشحال بود. بعد از نماز او و حاج آقا عبدوس داشتند صحبت می‌کردند که من هم رفتم.

گفت: «داشتم قرآن می‌خوندم که یک لحظه احساس کردم چیزی شبیه نور فرود آمد و مرا فرا گرفت. درحال خودم نبودم. دلهره شدیدی گرفتم تا اینکه بعد از چند دقیقه کم‌کم خودم رو جمع و جور کردم. می‌خواستم به تلاوت قرآن ادامه بدم، اما نتونستم...»

حاج آقا عبدوس گفت: «ان‌شاءالله خیره!»

آن شب مسجد حال و هوای دیگری داشت. شاید هم برای من طور دیگری بود، به‌خاطر شنیدن آن ماجرا.

حاج‌علی فردا عازم جبهه شد. از همه حلالیت گرفت و به همه التماس دعا گفت. او رفت و دیگر برنگشت.

(به نقل از دوست شهید، قدس)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده