«رضا» مهمان شهدا شد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رضا سماوی» چهاردهم بهمنماه ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش محمد، در شهربانی کار میکرد و مادرش خدیجه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. یازدهم آذرماه ۱۳۶۳ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سینه و پا، شهید شد. پیکرش را در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
صورت امام چقدر نورانی بود
«مامان! مامان! میخوای ببینی چه شکلی هستن؟» نشستیم روبهروی تلویزیون. رضا پیچ آن را چرخاند تا تصویرش بیاید. هرچه میدیدم جمعیت بود و ماشین. هواپیما نشست توی فرودگاه. مادر یک خورده جابهجا شد. رضا خیز برداشت جلوتر. بالاخره ایشان را نشان داد که روی پلّه اوّل ایستاده بودند.
رضا بلند شد روی دوتا زانو. گفت: «مامان! چقدر نورانی هستن! صورتشون برق میزنه.» ساعتها پایبند تلویزیون شدیم. آنوقت مامان یادش آمد باید چیزی درست کند. بلند شد و غذایی را آماده کرد. وقت غذا خوردن، مادر رفت توی حیاط و صدایش زد. رضا گفت: «واقعاً آیتالله خمینی امام هستن! دیدین چقدر صورتشون نورانی بود!»
بهترین دانشگاه
بابا پیچ رادیو را چرخاند. صدای مارش حمله پیچید توی ماشین. ته دلمان خالی شد. گوینده خبر از یک درگیری شدید بین نیروهای بعثی و ایران داد. نگرانیمان بیشتر شد. رضا گفت: «میرم برای وطنم میجنگم. میرم این دشمنها رو از خاک ایرانمون بیرون کنم.»
بابا سرعتش را کم کرد. با دست آینهاش را تنظیم کرد. از توی آن نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت: «اینقدر هستن برن که نوبت به تو نمیرسه. بشین درست رو بخون و کارهات رو انجام بده!» رضا سر حرفش ماند. جدی بهش جواب داد: «دانشگاهی جز جبهه سراغ دارین؟ اونجا برای دفاع از وطن و ملّتم بهترین دانشگاهه.» بابا نیم نگاهی به عقب انداخت. من با آرنج به پهلویش زدم. رضا حرفش را ادامه داد: «تصمیم خودم رو گرفتم، حتماً میرم.»
شهدا دعوتش کردند
دوستان شهیدش جمع شدند بالای سرش. بهش گفتند: «بیدار شو! برای چی نمیای رضا؟» رضا چشمانش را باز کرد و از خواب بیدار شد. هاج و واج همه را نگاه کرد. به همسنگرانش گفت: «من شهید میشم! چطوری به خانوادهام میگین؟»
همه خیره شدند به رضا. همسنگرانش ماهها بعد از شهادت، اینها را برایمان تعریف کردند. نگران مامان بودند. هرچند مامان از آن اوّل صبور بود و آرام.
انتهای متن/