قسمت دوم خاطرات شهید «سید ابراهیم سیادت»
چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۴۷
هم‌رزم شهید «سیدابراهیم سیادت» نقل می‌کند: «گفتم: هیچ‌وقت از تو ناراحت نیستم. یقین دارم که توی ثواب کارت شریکم. گفت: دلم می‌خواد زنی که به این خوبی می‌فهمه باید دست شوهرش رو برای رفتن به جبهه و دفاع از اسلام و مملکت باز بگذاره، دلم می‌خواد بعد از شهادتم مثل حضرت زینب(س) استقامت کنی و صبور باشی.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید ابراهیم سیادت» دوم مرداد ۱۳۳۵ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش سیدحسین و مادرش‌ هاجر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. جوشکار بود. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم آذرماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش سید حیدر نیز به شهادت رسیده است.

مثل حضرت زینب(س) استقامت کن

این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

بعد از شهادتم مثل حضرت زینب(س) استقامت کن

گفتم: «ناراحت نمی‌شی اگه یک چیزی بهت بگم؟» گفت: «نه برای چی؟» گفتم: «تو این همه ما رو تنها می‌گذاری و می‌ری جبهه، فکر نمی‌کنی که ما هم حقّی به گردنت داریم؟» جواب داد: «چرا اتفاقاً همیشه توی دعاهام از خدا می‌خوام که اگه جبهه رفتنم ثوابی داره، شما رو شریک کنه. اگه شما حق‌تون رو از من مطالبه کنین، برای من خیلی سخت می‌شه.»

گفتم: «هیچ‌وقت از تو ناراحت نیستم. یقین دارم که توی ثواب کارت شریکم.» گفت: «دلم می‌خواد زنی که به این خوبی می‌فهمه باید دست شوهرش رو برای رفتن به جبهه و دفاع از اسلام و مملکت باز بگذاره، بدونه که توی این مسیر شهادت هم هست.» گفتم: «مگه نمی‌دونم؟» گفت: «نگفتم نمی‌دونی، اما حرفم هنوز تموم نشده. دلم می‌خواد بعد از شهادتم مثل حضرت زینب(س) استقامت کنی و صبور باشی.»

بیشتر بخوانید: سید برای ما مثل پدر بود

از سفارش‌های پدرش درس گرفته بود

سید مصطفی کلاس دوم بود. صبح به مدرسه رفت. در آنجا بچه‌ها خبر شهادت پدرش را به او داده بودند. به روی خودش نیاورد. ظهر که از مدرسه برگشت، گفت: «مامان! از بابا چه خبر؟» گفتم: «امروز رزمنده‌ها برمی‌گردن. احتمالاً بابات هم میاد.» چیزی نگفت. مشغول درسش شد. تکالیفش را انجام داد.

ساعت چهار بعد از ظهر درِ خانه‌ ما را زدند و خبر شهادت پدرش را دادند. دلم سوخت. گریه می‌کردم. مصطفی هم گریه می‌کرد. گفتم: «پسرم! چند ساعت جلوتر سراغ پدرت رو از من گرفتی. بهت گفتم امروز بابات میاد. حالا خبر شهادتش رو آوردن.» همان‌طور که گریه می‌کرد، گفت: «من می‌دونستم بابا شهید شده. توی مدرسه بچه‌ها به من گفته بودن. وقتی از شما پرسیدم و شما اون‌طوری جواب دادین به شما نگفتم.» جا خوردم. بچه‌ هفت هشت ساله به خوبی از سفارش‌های پدرش درس گرفته بود. سعی داشت ما را آرام کند.

حواسش همیشه به ما هست

به من گفت: «بلند شو بچّه تب داره.» گفتم: «تبش کجا بود؟ نه تب نداره.» جواب داد: «بلند شو تبش رو بیار پایین.» هراسان بیدار شدم. دست به پیشانی دخترم گذاشتم، دیدم تب دارد. هر وقت مشکلی داریم کمکمان می‌کند.

هر وقت مشکلی داریم کمکمان می‌کند

ـ بلند شو بچّه تب داره.
ـ تبش کجا بود؟ نه تب نداره.
ـ بلند شو تبش رو بیار پایین.
هراسان بیدار شدم. دست به پیشانی دخترم گذاشتم، دیدم تب دارد. هر وقت مشکلی داریم کمکمان می‌کند.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده