فرزندم نیاز به رضایتنامه نداره!
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی غریببلوک» هشتم آذرماه ۱۳۴۹ در شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش مسلم (شهادت ۱۳۶۵) و مادرش شهربانو نام داشت. دانشآموز سوم راهنمایی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نهم مهرماه ۱۳۶۴ در منطقه خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش به خاک سپردند. پدرش مسلم نیز شهید شده است.
علی رضایتنامه نمیخواد
من مسئول ثبتنام برای اعزام به جبهه بودم. علی آمد و ردش کردم. سنش نمیخورد. رضایتنامه هم نداشت. گفتم: «علیجان! اصرار نکن! رضایت من شرط نیست! باید بری رضایت پدرت رو جلب کنی! پس برو، با رضایتنامه بابات برگرد!»
جوابی نداد و رفت. همین که جواب نداد، فهمیدم فکرهایی در سر دارد که حداکثر تا یک ساعت بعد معلوم میشود. چند دقیقهای نگذشته بود که همراه آقایی از دور پیدایش شد. دقت کردم، شناختمش. به شوخی به پاسدار بغل دستیام گفتم: «بهش گفتم برو رضایتنامه بابات رو بیار، رفته خودِ باباش رو آورده!»
پدر علی پشت میز رسیده بود. به احترامش از جا بلند شدم و بقیه کارها را به مسئول بغل دستیام سپردم. به طرف آنها رفتم و گفتم: «سلام حاج آقا! با من کاری داشتین؟»
پدر علی گفت: «ما تمام هستی خودمون رو برای اسلام گذاشتیم. با اخلاص هم هرچی داریم تقدیم میکنیم. پسر ما نیاز به رضایتنامه نداره!»
نگاهی به علی کردم؛ لبخند رضایت روی لبهایش نشسته بود و جذابترش کرده بود. بچهها این طور موقعها میگفتند: «نوربالا زده!»
زیر لب گفتم: «حاج آقا! خدا ازتون قبول کنه!»
(به نقل از دوست شهید، حاج علی غریببلوک)
کتابخانهای در راهپله یک خانه!
علی گفت: «به اندازه تمام بچههای محله باید کتاب تهیه کنم!»
برادرش گفت: «نه! بیشتر.»
علی با سر تأیید کرد و گفت: «آره! حداقل دو برابر بچههای محل باید کتاب باشه!»
برادر علی درحالی که ستون کتابی را که سه نفری تهیه کرده بودیم، زیرورو میکرد، گفت: «اون همه کتاب رو کجا باید بگذاریم؟»
گفتم: «نگران جا نباش. راهپله خونه ما هست.»
علی با ذوق دستش را دراز کرد و گفت: «پس اگر هستید شروع کنیم.» محکم زدیم روی دست علی و بلند گفتیم: «یاعلی!»
از آن روز تکاپوی ما شروع شد. علی و برادرش از بین بچههای محله، کتاب میگرفتند. من هم آنها را با نظم و ترتیب در راهپله خانهمان دستهبندی میکردم. یک روز علی و برادرش آمدند خانهمان تا کتابها را ببینند. کتابهای زیادی جمع شده بود. فکرش را هم نمیکردیم.
علی گفت: «واقعاً بچههای محل همت کردند. هرکدوم یکی دوتا کتاب به ما دادند.»
برادر علی به شناسههایی که روی هر دسته چسبانده بودم، نگاه کرد و گفت: «خیلیها کتاب داستان دادند.»
گفتم: «مذهبی هم زیاده. مخصوصاً کتابهای استاد مطهری.»
علی گفت: «از بچهها حق عضویت نمیگیریم.»
به ردیف کتابهای نو و کهنهای که کنار هم نشسته بودند، نگاهی کردم و گفتم: «خداکنه بچهها خوششون بیاد!»
علی گفت: «توکل بر خدا! ولی چی میشه اگه همه ما بتونیم همه این کتابها رو بخونیم.»
چند روز بعد کتابخانه محله پر بود از بچههای محله. کتابخانهای در راهپله یک خانه!
(به نقل از دوست شهید، قاسم مهرابی)
انتهای متن/