طنین خوش کلامش هنوز در گوشم میپیچد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید بزرگ میرانی» یکم فروردین ۱۳۴۰ در روستای علیان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش امیر و مادرش لیلا نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. سرباز ارتش بود. دوازدهم مرداد ۱۳۶۲ با سمت تکتیرانداز در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
وقتی خبر شهادتم را شنیدی...
سوار ماشین شده بود و داشت میرفت. رفتم جلوی ماشین؛ بغضم ترکید. زدم زیر گریه. با صدایی گرفته گفت: «ربابه جان! ربابه! مگه سربازی گریه داره که تو گریه میکنی؟»
اشکهایم را با گوشی روسریام پاک کردم، اما هقهق گریهام آرام نمیشد و دست من نبود. آقابزرگ ادامه داد: «تازه من دلم میخواد وقتی خبر شهادتم رو شنیدی زینبوار، صبور و مقاوم باشی! زشته برای خواهر شهید که گریه کنه!»
(به نقل از خواهر شهید، ربابه میرانی)
بیشتر بخوانید: نیمه شب امام حسینی
خدا از برادری کمت نکنه!
فتحالله را صدا زدم که: «فتحاللهجان! بیا این قبضو ببر بانک پرداخت کن!»
فتحالله جواب داد: «اخوی الآن که دستم بنده!»
راست میگفت؛ کلی کار روی سرمان ریخته بود و بچههای چای خانه حسابی مشغول کار بودند. همان موقع آقابزرگ وارد شد. مثل همیشه با روی خندان و با صدای بلند با همه سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «آقا فضلالله اگه کاری دارید بدید من انجام بدم.»
گفتم: «قربانت سیدجان!» خواستم تعارفی کنم که چشمش به قبض افتاد. گفت: «بده به من برم قبضو پرداخت کنم؛ مگه من با فتحالله فرقی دارم؟»
بعد خودش بلافاصله قبض را برداشت و راه افتاد. لبخندی زدم و زیر لب گفتم: «الهی خیر ببینی سیدجان! الهی خدا از برادری کمت نکنه!»
(به نقل از دوست شهید، فضلالله دربانی)
پیکرش را «یاابوالفضل» گویان عقب کشیدم
اوضاع مساعدی نبود. دشمن به سرعت به طرف ما میآمد و ما جرأت تکان خوردن نداشتیم. بچهها را پشت خاکریز جمع کردم و گفتم: «کسی آن طرف خاک ریز نره!»
آقابزرگ اعتراض کرد که: «اگه نریم دشمن پیشروی میکنه.»
جوابی نداشتم. به دنبال راه چاره به فکر فرورفتم. تا به خودم بیایم آقابزرگ رفته بود. ناگهان صدای رگبار تیرها فضا را پر کرد و ثانیهای نگذشته با طنین «لاالهالاالله» همهچیز به پایان رسید. بچهها مات و مبهوت فقط نگاه میکردند. گفتم: «هرطور شده باید جنازه را بیاریم وگرنه دست بعثیها میافته!»
صدایی از کسی بلند نشد؛ ادامه دادم که: «شما تیراندازی کنید من جنازه رو میآرم.» بچهها تیراندازی میکردند و من پیکر آقابزرگ را «یاابوالفضل» گویان به عقب کشیدم.
(برادر شهید به نقل از آقای واحدی همرزم شهید)
برای خدا در جنگ شرکت کنید
بحبوحه جنگ بود و تنها حرف سید آقابزرگ یک چیز بود: «در جنگ شرکت کنید! برای اسلام! برای دین! برای رهبر کبیر انقلاب اسلامی و برای خدا! تا ما پیروز شویم و دین ما پابرجا بماند!»
(به نقل از خواهر شهید، رقیه علیاننژاد)
طنین خوش صدایش
از جبهه زیاد برایم نامه مینوشت. طنین خوش کلامش هنوز در گوشم میپیچد: «رقیهجان! زینبوار زندگی کنید و مثل حضرت زینب(س) شجاع باشید! در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید! به مستضعفان کمک کنید و از پدر و مادر سرکشی کنید و به آنها دلداری بدهید!»
شب قبل از رفتنش پای صحبتش نشستم و او از رفتن برایم گفت: «من این دفعه شهید میشم! ای خواهر! به برادرانم بگو پیراهن مشکی به تن نکنند یا حداقل بعد از چهلم من، پیراهن مشکی خود را دربیاورند!»
دیگر صدایش را نشنیدم...
(به نقل از خواهر شهید، رقیه علیاننژاد)
انتهای متن/