خاطره ای از شهید - صفحه 8

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «خورشید خادمی ماشاری»

لباس شهادت برازنده‌ی او بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: «همه‌ی کسانی که با او مراوده و حشر و نشر داشتند از اخلاقش راضی بودند. آزارش به کسی نمی‌رسید و موجبات ناراحتی کسی را فراهم نمی‌کرد. لباس شهادت واقعاً برازنده‌ی او بود...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی حاجبی»

او یک پاسدار واقعی و نمونه بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: «این شهید بزرگوار همراه با منش و قدرت مدیریتی که از خود نشان می‌داد باعث شده بود تا از همان ابتدا، آینده خوبی را برای ایشان متصور باشم، در واقع می‌توان او را یک پاسدار نمونه نامید...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد آرمات»

برادر بزرگ

برادر شهید تعریف می‌کند: «یک روز که از مدرسه برمی‌گشتیم باران شدیدی شروع به باریدن کرد. برادرم من را کول کرد و توی آن باران شدید به سمت خانه حرکت کرد. تو مسیر چندین بار زمین خورد ولی...»
خاطره‌‌ای از شهید «خورشید خادمی ماشاری»

آخرین دیدار

مادر شهید تعریف می‌کند: «هیچ‌گاه آخرین دیدارش از ذهنم پاک نمی‌شود، از همه حلالیت می‌خواست، با اینکه هیچ خطایی از او سر نزده بود ولی می‌خواست با دلی آرام و مطمئن برود. حرکات و رفتارش دلم را می‌لرزاند، به دلم شده بود که...»
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

اسماعیل حقش بود به مقام عند ربهم یرزقون برسد

دختر عموی شهید تعریف می‌کند: «مانده بودیم چه بگوییم، فقط همدیگر را نگاه می‌کردیم و اشک می‌ریختیم. کاش اسماعیل خودش سفره را می‌آورد، ولی افسوس. او رفته بود تا سر سفره‌ی مخصوص خدا بنشیند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

آخرین قله

همرزم شهید تعریف می‌کند: «عبدالله مسیحی پسری قد بلند، لاغر اندام و خوش سیما بود؛ همیشه لبخند روی لب‌هایش داشت. او در ارتفاعات پور سلطان در حالی که همراه با شهید محمود حمزه‌ای بود...»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

روی انگشتان پا می‌ایستاد تا او را به جبهه ببرند

برادر شهید تعریف می‌کند: «او سرش را پایین انداخت و رفت توی صف. روی انگشتان پا می‌ایستاد تا قد خودش را بلندتر جلوه دهد و او را از صف بیرون نکشند. آخرش هم موفق شد و...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن شبندی»

شربت شهادت را سر خواهم کشید

همسر شهید تعریف می‌کند: شهید با من و مادرش خداحافظی کرد و گفت: «شاید برنگردم و اگر این اتفاق افتاد حلالم کنید. من شربت شهادت را سر خواهم کشید.»
خاطره‌‌ای از شهید «مرتضی خادمی ماشاری»

شهیدی که به شجاعت در راه خدا افتخار می‌کرد

همرزم شهید تعریف می‌کند: «بارها تا مرز شهادت رفتند و جام شهادت را ننوشیدند. شاید تنها چیزی که از آن نمی‌هراسید شجاعت در راه حق بود و به شجاعت در راه خدا افتخار می‌کرد...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی حاجبی»

مدیریت جهادی

همرزم شهید تعریف می‌کند: «همه‌ی این کارها باید با مدیریت علی حاجبی و نیروهایی که در اختیار داشت انجام می‌شد، هیچ تجربه‌ای هم نداشتند، ولی...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

روح بزرگش او را لایق شهادت کرد

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: «خیلی با مرام و معرفت بود خیلی زود از چیزی ناراحت نمی‌شد. روح بزرگی داشت و هرحرفی را به دل نمی‌گرفت. اگر احساس می‌کرد کسی از او ناراحت شده خودش می‌آمد و عذرخواهی می‌کرد. به راستی که لایق شهادت بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

استاد اخلاق

دوست شهید تعریف می‌کند: «آن روزها مسئله ترور افراد انقلابی خیلی فراگیر شده بود، همه‌ی خانواده‌های مذهبی نگران بودند، شهر ناامن شده بود. عبدالله در این شرایط نا‌مناسب و خطرناک توانست پنجاه نفر را جذب کند؛ افراد جذب شده همه...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی حاجبی»

فرمانده دلیر

همرزم شهید تعریف می‌کند: «او در لشکر، تشکیلات مخابراتی بسیار موفقی را راه‌اندازی کرده بود، آن قدر موفق که همه از عملکردش راضی بودند، آن زمان برای ارتباط با سیمی گردان‌ها به خط مقدم، باید یک گروهان وارد عمل می‌شد تا...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدحسین پوردلیر»

روایت شهیدی که توسط منافقین ترور شد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «2 سال قبل از شهادتش که مسئله گروهک‌ها عنوان شده بود او از هر طریق که می‌توانست با آنها مبارزه می‌کرد. تا اینکه آنها نقشه قتلش را کشیدند تا او را از سر راه خود بردارند...»
خاطره‌‌ای از شهید «علیجان مرادی»

نگاه مادرانه به قاب عکس‌های روی طاقچه

مادر شهید تعریف می‌کند: «بعد از شهادت پسرانم، شنبه و علیجان دیگر دل بیرون رفتن از خانه را ندارم. هر روز با نگاه کردن به عکس‌‌های روی طاقچه، روزم را شب می‌کنم...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

مجاهد خستگی ناپذیر

برادر شهید تعریف می‌کند: «نامه‌ای از‌ تهران آمده بود که چنین شخصی را به ماموریت‌های خطرناک نفرستید که ما لازمش داریم. هم‌زمان هم احکام و کتاب‌های اخلاقی و دینی تدریس می‌کرد، هم به قم می‌رفت تا در کلاس درس اخلاق آیت‌الله مشکینی شرکت کند...»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم خرمی دمشهری‌زاده»

شهیدی که در خوش رویی و خوش اخلاقی سرآمد بود

مادر شهید تعریف می‌کند: «ابراهیم پسری بسیار ساده دل و خوش خُلقی بود. تمام مردم روستایمان او را می‌شناختند و به او احترام می‌گذاشتند. گرچه ابراهیم سن و سال زیادی نداشت اما سعی می‌کرد هر وقت که اختلافی بین مردم پیش می‌آمد بین آن‌ها میانجی گری کند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «فریدون انصاری»

شهید 17 ساله‌ای که به فوتبال علاقمند بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «برادر شهیدم و برادر بزرگترم علاقه بسیار زیادی به فوتبال داشتند و می‌خواستند به استادیوم بروند ولی مادرم چون آن‌ها را زیاد دوست داشت نمی‌گذاشت به جاهای شلوغ بروند برای همین با رفتن آن‌ها مخالفت کرد ولی...»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم احمدی‌زاده»

شهیدی که از مادرش خواست بر گلویش بوسه زند

مادر شهید تعریف می‌کند: بعد از بستن ساک و جمع کردن وسایلش دوباره به اتاق آمد. گویا حرفی داشت که گفتنش برایش سخت بود. بالاخره عزمش را جمع کرد و گفت؛ «مادر می‌خواهم برای آخرین بار زیر گلویم را ببوسی.»
خاطره‌‌ای از شهید «جعفر ذاکری درباغی»

شهیدی که بدون خداحافظی رفت

خواهر شهید تعریف می‌کند: «رفتم سر خیابان که برایش یخ بگیرم و یخ فروش یخ‌ها را برایم شکست و تحویلم داد. وقتی به خانه رسیدم کفش‌های جعفر را ندیدم، فهمیدم که رفته، آن هم بدون خداحافظی...»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه