خاطره ای از شهید - صفحه 11

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «غلامعلی رودانی‌لار»

شهیدی که حامی یتیمان بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «با درآمد اندکی که داشت به یتیمان فامیل کمک می‌کرد، هیچ کس این موضوع را نمی‌دانست، حتی خود خانواده‌های بی‌سرپرست هم...»
خاطره‌‌ای از شهید «غلامعباس شیخی فینی»

گلی از گلستان ایران

مادر شهید تعریف می‌کند: سربازها با دیدن این صحنه غلامعباس را دعوا کردند که چرا همچین کاری کرده است. شهید به سربازها گفت: «ناراحت نباشید پس از رفتن ما آن قدر این گل‌ها بروید که دنیا گلستان شود...»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام آب‌بست»

پیرو خط رهبری

برادر شهید تعریف می‌کند: «مرتب در مراسم‌های عزاداری شرکت می‌کرد و از عاشقان اباعبدالله(ع) بود. پیرو خط رهبری بود و ساده زیستن را به بقیه چیزها ترجیح می‌داد...»
خاطره‌‌ای از شهید «عیسی بهرامی سعادت‌آبادی»

پدرم مانند فرشته بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «همیشه برایمان شیرینی و سوغاتی می‌آورد. راستش نمی‌دانم کدام یک از خاطراتم را بگویم، در دل من پر از خاطره است. خاطراتی که از پدری همچون او دارم. پدری که برای من مانند فرشته بود...»
خاطره‌‌ای از شهید «کیومرث دهقانی»

وقتی دید اسلام در خطر است راهی جبهه شد

همسر شهید تعریف می‌کند: وقتی به او اعتراض کردم که چطور من را با یک بچه می‌خواهد تنها بگذارد و برود گفت: «موقعیت، موقعیت جنگ است و اسلام در خطر می‌باشد ...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن سالاری‌نژاد»

می‌آیم تا در راه دین شهید شوم

پدر شهید تعریف می‌کند: "هر وقت می‌خواستم به بندرعباس بروم او هم همراهم می‌آمد، به شهید گفتم: «چرا همراهم به بندرعباس میای؟» او گفت: «می‌آیم تا در راه دین شهید شوم»..."
خاطره‌‌ای از شهید «هوشنگ عزت‌زاده»

راز و نیاز با خدا در حین پاسداری

پسر عموی شهید تعریف می‌کند: «یک شب که با هم در سنگر بودیم گفت شما استراحت کنید و من فهمیدم که می‌خواهد با خدای خود خلوت کند و همان گونه که مشغول پاسداری بود از راز و نیاز با خدا غافل نمی‌شد...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

روایت پدر شهید از نحوه تشخیص پیکر شهید «خلیل تختی‌نژاد»

پدر شهید تعریف می‌کند: در روزهای اول به خاطر سوختگی کامل پیکر، هویت خلیل تایید نشده بود. بعد از انجام آزمایش‌های پزشکی از ما پرسیدند: «خلیل دندان آسیاب سمت چپش را کشیده؟» خیلی تعجب کردم چون...
خاطره‌‌ای از شهید «علی جمشیدی شاهرودی»

نذر جبهه

خواهر شهید تعریف می‌کند: علی بسیار مهربان و خوش رفتار بود. روزی که از جبهه برگشت گفت: «نذری دارم که باید در زیارت روستا یک گوسفند را قربانی کنم.»

کمک به نیازمندان در سیره شهید «سکینه ملاح»

نوه شهید تعریف می‌کند: «مادربزرگم فردی دست و دلباز بود و همیشه به نیازمندان کمک می‌کرد. یک روز یک فرد فقیر که دو فرزند هم داشت همراه با فرزندانش به در خانه شهید آمدند و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «نبات محمودی»

بانوی شهیدی که یک مادر فداکار بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «با بچه‌هایش مهربان بود و دلسوزانه رفتار می‌کرد. همیشه خوش‌رو بود. در زندگی همسری خوب برای شوهرش و مادری فداکار برای فرزندانش بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «رقیه بی‌نیاز»

می‌خواستم به دنیا آمدن فرزندش را ببینم

پدر شهید تعریف می‌کند: «من و مادرش خیلی دوست داشتیم به دنیا آمدن فرزندش را ببینیم که متاسفانه این اتفاق باعث شد نتوانیم بچه‌دار شدن دخترمان را ببینیم و...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی‌ مسلم‌زاده»

شهیدی که برای دفاع از ناموس و کشورش جانش را فدا کرد

مادر شهید تعریف می‌کند: «پسرم خیلی مهربان و دلسوز بود، برای دفاع از ناموس و کشورش جانش را فدا کرد و همیشه شهادت آرزویش بود که در نهایت هم به آرزویش رسید.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسکندر جعفری»

ماجرای قناعت شهید جعفری در کودکی

برادر شهید تعریف می‌کند: «اسکندر با دوستش مشغول بازی بود که نزد ما آمد و گفت "گرسنه‌ام است"، مادرم گفت "هیچ چیزی برای خوردن نداریم، الان برایت آب آنار آماده می‌کنم تا بخوری"، اسکندر با اینکه خیلی خسته بود هیچ اعتراضی نکرد و نان را در آب انار ریخت و خورد.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی‌اصغر جعفری لاری»

یکی از اتاق‌ها را به جلسات قرآنی اختصاص داده بود

پدر شهید تعریف می‌کند: «شهید علاقه خیلی زیادی به تربیت اهل خانه و فامیل نسبت به فرایض دینی مخصوصاً یادگیری قرآن کریم داشت. حتی یکی از اتاق‌های منزلش را به برگزاری جلسات قرآنی اختصاص داده بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «احمد آسیان»

دست والدینش را بوسید و گفت؛ «برایم دعا کنید»

فرزند شهید تعریف می‌کند: «زمان سربازی رفتنش فرا رسید و تصمیم گرفت به خدمت مقدس سربازی برود. پدرم زمانی که می‌خواست به سربازی برود از پدر و مادرش اجازه گرفت و دست آنان را بوسید و گفت: "شما بزرگ من هستید، برایم دعا کنید."»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد کناری رائیز»

پسرم محمد می‌دانست که شهید می‌شود

مادر شهید تعریف می‌کند: «جوان با احساس و مهربانی بود. پسرم محمد هر زمان که صحبت از جبهه و جنگ می‌شد با اطمینان قلبی می‌گفت: "من شهید می‌شوم" و سرانجام به آرزوی دیرینه‌اش رسید و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «صفر غلام‌پور رودانی»

شهیدی که از هیچ فرصتی برای کمک به دیگران دریغ نمی‌کرد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «در بین مسیر، مسافری بود که در مقدار کرایه با راننده به توافق نرسیده بود و راننده می‌خواست مسافر را بین راه پیاده کند. شهید با راننده صحبت می‌کند و به او می‌گوید شما نباید این بنده خدا را بخاطر کرایه پیاده کنید. پدرم واسطه آن مسافر شد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم بناوند»

شهیدی که پس از 18 سال مفقودالاثری به خانه بازگشت

برادر شهید تعریف می‌کند: «برادرم رفت و دیگر برنگشت. مدت‌ها شهید مفقودالاثر بود تا اینکه بعد از چند وقت پیکر مبارکش پیدا شد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن سقایی‌‌پور سکل»

شهیدی که با ذکر ائمه به شهادت رسید

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: یکی از همرزم‌ها با سرعت به سمت من آمد و گفت سقایی تیر خورده. پیش شهید رفتم و سرش را بلند کردم، شهید به من گفت: «اجازه ندهید عراقی‌ها پیشروی کنند و با ذکر ائمه به شهادت رسید.»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه