خاطره ای از شهید - صفحه 6

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق سالاری»

فرزند شهیدم متعلق به خدا بود

مادر شهید تعریف می‌کند: زمانی که می‌خواست به جبهه برود به او گفتم؛ پسرم از رفتنت ناراحت نیستم، چون تو تنها فرزند من نیستی بلکه تو از خدا و برای خدایی، من تو را برای مال دنیا نمی‌فرستم بلکه برای خدا می‌فرستم.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین دامن‌باغ»

مردی از جنس ایثار که سرانجام دعای شهادتش مستجاب شد

برادر شهید تعریف می‌کند: بارها بعد از نماز دیده بودم، دعا می‌کند شهید شود. اما هیچ وقت از یاد نمی‌برم روزی را که احمد مجرد به شهادت رسید. اول محرم سال 1360 بود. من باید خبر شهادت احمد را به حسین می‌دادم. وقتی به خانه آمد و خبر را به او دادم...
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

روحیه مذهبی شهید «عمرانی» الهام بخش دانش‌آموزان بود

پدر شهید تعریف می‌کند: بعدها در یکی از مدارس راهنمایی میناب هم مدیر شد و هم معلم، با روحیه‌ای که داشت، جوی مذهبی ایجاد کرده بود که خیلی‌ها نمی‌پسندیدند. مرتب گزارشش را به ساواک و شهربانی می‌دادند ولی او دست بردار نبود.
خاطره‌‌ای از شهید دانش‌آموز «علی غریبی»

شهیدی که با دستکاری شناسنامه‌اش به جبهه رفت

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم جوانی خوش اخلاق و خوش برخورد بود که همه او را دوست داشتند. یادم می‌آید اولین بار که به جبهه رفت به علت اینکه سن قانونی رفتن به جبهه را نداشت شناسنامه‌اش را دست کاری کرده بود تا بتواند به جبهه برود.
خاطره‌‌ای از شهید «حاجعلی غلام‌حسینی»

شهید «غلام‌حسینی» یار و یاور مظلومان بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم تمام وقت، انرژی خود را صرف فعالیت‌های انقلابی می‌کرد، چون از بطن سرزمینی محروم برخاسته بود. همواره سعی می‌کرد هر آنچه دارد را به ستمدیدگان و محرومان ببخشد.
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

حضور مستمر شهید در جبهه؛ از امدادگری تا فرماندهی گردان

برادر شهید تعریف می‌کند: عمده فعالیت‌های شهید به دوران انقلاب و بعد از جنگ برمی‌گردد. زمان انقلاب به دور از چشم خانواده در میتینگ‌ها، همایش‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و از روزی که جنگ شروع شد تا روزی که به شهادت رسید به طور منظم و مرتب در جبهه بود.
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

شهید با عزم راسخ، راهی جبهه شد تا به ندای امام لبیک بگوید

همرزم شهید تعریف می‌کند: سپاه برای اعزام به جبهه درخواست نیاز کرده بود. امام فرموده بودند؛ هر کس توانش را دارد و می‌تواند، به جبهه برود. سید عزمش را جزم کرده بود برود، اما ما اصرار داشتیم بماند، اگر او می‌رفت، تکلیف پایگاه‌مان چی می‌شد.
خاطره‌‌ای از شهید «احمد مجرد»

من به زنده بودن برادر شهیدم ایمان دارم

خواهر شهید تعریف می‌کند: همیشه احمد را در خواب می‌دیدم، با روی باز و چهره‌ای نورانی، کنارم می‌نشست و راهنماییم می‌کرد. می‌گفت؛ از رحمت خدا ناامید نشوید و بعد راه حلی برای مشکل پیش آمده پیدا می‌کرد و می‌رفت. من ایمان دارم که برادرم زنده است و شاهد اعمال ماست.
خاطره‌‌ای از شهید «جعفر حاجتی بیکاه»

دانش‌‌آموز شهیدی که مانند برادرانش برای دفاع از میهن به جبهه رفت

برادر شهید تعریف می‌کند: روزی که می‌خواست به جبهه برود دو تا از برادران دیگرم در جبهه‌ حضور داشتند، مادرم به جعفر گفت؛ صبر کن تا برادرانت از جبهه برگردند بعد از آن می‌توانی به جبهه بروی.
خاطره‌‌ای از شهید «عباس محبی»

شهید محبی؛ از مبارزه با طاغوت تا شهادت در میدان نبرد

برادر شهید تعریف می‌کند: عباس در زمانی که تظاهرات و شعارنویسی‌ها به صورت علنی بود و همه‌ی مردم دست به دست هم داده بودند او نیز به همراه دوستانش شروع به فعالیت نمودند و اغلب در قسمت‌هایی از شهر که تراکم نیروهای طاغوت و ساواک بیشتر بود فعالیت می‌کردند.
خاطره‌‌ای از شهید «قنبر عسکری کوویی»

کمک در کارهای خانه در سیره شهید عسکری

مادر شهید تعریف می‌کند: پسرم خیلی تواضع داشت، وقتی به خانه می‌آمد کمکم ظرف‌ها و لباس‌ها را می‌شست. وقتی به او اجازه نمی‌دادم که این کارها را انجام دهد به من می‌گفت؛ مادر من برای اینکه خدا از من راضی باشد کمکت می‌کنم.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین دهقانی سیاهکی»

می‌خواهم برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم

مادر شهید تعریف می‌کند: پسرم همیشه می‌گفت؛ من باید بروم و برای حفظ اسلام در راه خدا خون بدهم. آن‌هایی که به جبهه رفته‌اند هم مانند من پدر و مادری داشتند و من خونم رنگین‌تر از دیگران نیست، باید از میهن خود دفاع کنم.
خاطره‌‌ای از شهید «محمدرضا خسروانی خمسه»

مدد گرفتن شهید از حضرت زهرا(س)

مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز که به دریا رفته بود نتوانست ماهی صید کند. آمد منزل و به من گفت؛ شرمنده مادر! دست خالی برگشتم، ان‌شاالله فردا صبح با توکل بر خدا و مدد گرفتن از حضرت زهرا(س) قطعاً دست خالی بر نمی‌گردم...
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

قبل از عملیات وصیت‌نامه می‌نوشت و منتظر شهادت بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: هر جا می‌بریدیم و کم می‌آوردیم می‌رفتیم پیش سید. با بیانی شیرین و خواندن حدیث و روایت به بچه‌ها روحیّه می‌داد. نماز شبش ترک نمی‌شد. قبل از هر عملیاتی وصیّت‌نامه می‌نوشت، منتظر شهادت بود.
خاطره‌‌ای از شهید «منصور عامری سیاهویی»

شهیدی که خالصانه خدمت می‌کرد

دوست و همکار شهید تعریف می‌کند: منصور آن روز با هزینه خودش به بندرعباس رفت و از جیب خودش وسایل مورد نیاز را خریداری کرد و دوباره به تعمیرگاه برگشت و هیچگاه از هزینه‌هایی که بابت تعمیر ماشین سازمان کرده بود حرفی نزد. او خالصانه خدمت می‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «علی موتمنی احمدی»

کنار مزار شهدا نشست و گفت؛ چه خوب است اینجا بخوابم

خواهر شهید تعریف می‌کند: پای راستش شکسته بود، یک روز بهم گفت بیا برویم به اطراف روستا سر بزنیم، وقتی با هم رفتیم، کنار مزار شهدا  نشست، پایش را دراز کرد و گفت چه خوب است که اینجا بخوابم...
خاطرات شهدا

نماز در زندگی شهید «علی اتصالی»

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم خیلی عاشق نماز بود و همیشه نمازش را با صوت زیبا و عاشقانه‌ای می‌خواند. پدرم همیشه به ما می‌گفت؛ همه‌ی کارهایتان به نمازتان بستگی دارد.
خاطره‌‌ای از شهید «خداداد آب‌سالان»

شهیدی که از کودکی به امام حسین(ع) عشق می‌ورزید

مادر شهید تعریف می‌کند: وقتی ماه محرم از راه می‌رسید لباس مشکی‌اش را همیشه کنار دستش می‌گذاشت و دیگر نمی‌شد او را در خانه پیدا کرد. یا در مسجد و یا در حسینیه بود. علاقه خاصی به امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) داشت...
خاطره‌‌ای از شهید «حسن آزمون‌زاده»

خدمت به مردم در سیره شهید «آزمون‌زاده»

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید همیشه دوستانش را نصیحت می‌کرد و می‌گفت؛ انقلاب کردیم که مردم در آرامش و آسایش به سر ببرند پس تا می‌توانید به مردم خدمت کنید.
خاطره‌‌ای از شهید «کیوان اویس»

شهید «اویس» همیشه آماده رزم و شهادت بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: شهید اخلاق بسیار خوبی داشت. او و سایر همرزمان هیچگاه از دشمن نمی‌ترسیدند. همیشه لباس رزم را پوشیده و آماده جنگ و شهادت بودند...
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه