خاطره ای از شهید - صفحه 9

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

نماز جماعت دو نفره

برادر و هم‌رزم شهید تعریف می‌کند: «از بس شوق دیدار خانواده را داشتیم، تصمیم گرفتیم تا خود روستای گورزانگ پیاده برویم. چند دقیقه‌ای در میدان فعلی فرودگاه استراحت کردیم. سپس راه را ادامه دادیم. چند متری که رفتیم ناگهان عباس ایستاد و به اطراف نگاه کرد...»
خاطره‌‌ای از شهید «نادر بکنده»

حضور شهید را احساس می‌کنم

مادر شهید تعریف می‌کند: «صدای پاهایت هنوز در گوشم طنین انداز می‌شود، هنوز هم باورم نمی‌شود که نادرم دیگر نیست. حضورش را به خوبی احساس می‌کنم...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالرحمن بستکی‌زاده»

فرزندم امانت خدا بود

پدر شهید تعریف می‌کند: «وقتی به خانه رسیدیم ماجرای پسرم را بهم گفتند. دیگه نفهمیدم چی شد تا اینکه خودمو توی بیمارستان دیدم که بستری شده بودم. فرزندم امانت خدا بود...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین آشوری»

می‌خواهم دشمن را از سرزمینم بیرون کنم

برادر شهید تعریف می‌کند: «شهید به من گفت؛ من دیگر بعد از همسر و فرزندم نمی‌توانم تو این خانه بمانم، لااقل می‌روم تا بلکه بتوانم آن‌جا کاری کنم و دشمن را از سرزمینم بیرون کنم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ذوالفعلی جمشیدی شاهرودی»

چشم انتظار!

پدر شهید تعریف می‌کند: «او با رفتنش مرا چشم انتظار خود گذاشت و این رفتن یک رفتن بی‌بازگشت بود و حالا سال‌هاست که منتظر آمدن و شنیدن دوباره صدایش هستم...» در ادامه روایتی خواندنی از پدر این شهید که چشم به راه فرزندش هست را بخوانید.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

شهید ولایتمدار

برادر شهید تعریف می‌کند: «بعدها متوجه شدیم که عبدالله اطاعت از حرف امام را مقدم بر زیارت او تشخیص داده و به جای تهران به جبهه رفته است تا در عملیات والفجر چهار شرکت نماید. که در همین عملیات...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی ذاکری زیارتی»

انس با قرآن در سیره شهدا

مادر شهید تعریف می‌کند: «پسرم خیلی عاشق قرآن بود، مخصوصاً سوره یاسین را خیلی دوست داشت و صبح‌ها قبل از شروع هر کاری قرآن را تلاوت می‌کرد و با صوت زیبایش دل‌های ما را جلا می‌داد.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین حیدری سراجی»

شهیدی که حق الناس خط قرمزش بود

مادر شهید تعریف می‌کند: «او همیشه سعی می‌کرد حق کسی ضایع نشود و هرگاه می‌فهمید که حق کسی ضایع شده تا آن شخص به حق خود نمی‌رسید شهید آرام نمی‌گرفت و...»
خاطره‌‌ای از شهید «ایرج بهرامی سعادت‌آبادی»

آن قدر اشتیاق داشت که در جبهه جا ماند

مادر شهید تعریف می‌کند: «دوباره به روستا برگشت و به کار کشاورزی مشغول شد و در این کار به برادرانش کمک می‌کرد اما به یکباره شوق جبهه و جنگ او را هوایی کرد. آن قدر اشتیاق رفتن داشت که در جبهه‌ها جا ماند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «فریدون سنگرزاده»

بعد از خدمت برایش عروسی می‌گیرم

مادر شهید تعریف می‌کند: «من از اینکه پسرم توانسته بود یک نفر را برای خواستگاری پیدا کند خیلی خوشحال شدم. تمام وسایل عروسی‌اش را آماده کردم تا وقتی که از خدمت برگشت برایش عروسی بگیرم ولی...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین حاتمی گوربندی»

خاطرات شیرین

مادر شهید تعریف می‌کند: «حسین پسر آرام و سر به راهی بود. تمام دورانی که حسین در کنار من بود، زندگی‌ام سرشار از خاطرات شیرین بود اما بعد از رفتنش...»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

شب وداع

برادر و هم‌رزم شهید تعریف می‌کند: «در شب عملیات کربلای 4 داشتیم با هم وداع می‌کردیم، عباس را بغل کردم. دستی بر سرش کشیدم سفارش کردم مواظب خودش باشد و...»
خاطره‌‌ای از شهید «ناصر حیدری»

چشم انتظارم که یک روزی برگردد

پدر شهید تعریف می‌کند: «با همه خوب و مهربان بود و این شهات پاداشی بود که خداوند به او عطا کرد. تا به الان هنوز پیکرش پیدا نشده است و من چشم انتظارم که یک روزی برگردد...»
خاطره‌‌ای از شهید «مسعود بهاور»

می‌دانم که در این نبرد نابرابر پیروز میدان هستیم

خواهر شهید تعریف می‌کند: شهید به پدرم گفت «ما می‌دانیم که در این نبرد نابرابر پیروز میدان هستیم چون هدف داریم که از دین، خاک و ناموسمان دفاع کنیم و اگر در این راه شهید هم بشویم، می‌دانیم که...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

بسیجی بی‌ادعا

همرزم شهید تعریف می‌کند: «او با شرکت در تمرینات ورزشی به صورت عملی نشان می‌داد که انسان باید وظیفه‌ای را که بر عهده‌اش گذاشته‌اند را به خوبی انجام دهد. هیچ‌گاه ندیدیم این شهید بزرگوار از سختی کار گله کند یا ناراحتی به دل داشته باشد...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

زندگی زیباست اما شهادت زیباتر است

خواهر شهید تعریف می‌کند: به شهید گفتم این حرف را نزن، بجنگ و دفاع کن ولی حرف از جدایی نزن. شهید گفت: «این حرف درست نیست و با عقیده و ایده من منافات دارد. بعد از ما کار زینبی کنید و هیچگاه امام را تنها نگذارید، زندگی زیباست اما شهادت زیباتر است. دوست دارم مانند حضرت ابوالفضل(ع) به شهادت برسم.»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس شریفی»

سعی کنید به دنیا وابسته نشوید

خواهر شهید تعریف می‌کند: شهید از من پرسید تو مشغول به چه کاری هستی و من در جوابش گفتم من هم زندگی همیشگی خودم را دارم و حالم خوب است. شهید در آخر به من گفت: «سعی کنید زیاد به دنیا وابسته نشوید تا در آخرت راحت و آسوده باشید...»
خاطره‌‌ای از شهید «فرید کارگزار»

آرزو داشت خلبان هواپیمای جنگی شود

پدر شهید تعریف می‌کند: فرید عشق و علاقه زیادی به پرواز داشت و بزرگ‌ترین آرزویش این بود که خلبان جنگی شود. می‌گفت: «اگر خلبان جنگی شوم، تمام بعثی‌های عراقی را می‌کشم که اینقدر روی سر مردم بمب نریزند...»
خاطره‌‌ای از شهید «سید فخرالدین قتالی»

برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم

پدر شهید تعریف می‌کند: «داخل فرودگاه دبی برای دیدن خانواده‌ام لحظه شماری می‌کردم، به خصوص برای دیدن فخرالدین عزیزم، چون خیلی کوچک بود و نیاز به مراقبت بیشتری داشت و خودم دبی بودم و کنارشان حضور نداشتم...»
خاطره‌‌ای از شهید «سید محمد قتالی»

پیش‌نماز مسجد

پدر شهید تعریف می‌کند: با توجه به اینکه ما خانواده‌ای مذهبی بودیم، محمد را از 6 سالگی به مسجد می‌بردم. خیلی دوست داشت مثل خودم پیش‌نماز شود و همیشه می‌گفت: «وقتی بزرگ شدم دوست دارم پیش‌نماز شوم...»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه