خاطره ای از شهید - صفحه 10

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «سلیمان زمانی»

عضو بسیج شد تا بتواند به جامعه خدمت کند

نامادری شهید تعریف می‌کند: «در سن 9 سالگی نماز می‌خواند و در نمازهای جماعت شرکت می‌کرد. شهید به خاطر علاقه‌ای که به جبهه رفتن داشت عضو بسیج شد تا بتواند به جامعه خدمت کند و...»
زندگینامه و خاطره‌‌ای از شهید «منصور خداکریمی»

سفارش شهید به حجاب

فرزند شهید تعریف می‌کند: «در میان فامیل به خوش رویی زبان‌زد بود. وقتی از سرکار می‌آمد اگر خسته‌ هم بود به ما نمی‌گفت که خسته است. همیشه می‌خندید و به من سفارش می‌کرد که حجابم را رعایت کنم و نماز اول وقت بخوانم و...»
زندگینامه و خاطره‌‌ای از شهید «آلا جامعی»

شهادت در سه سالگی

پسر خاله شهید تعریف می‌کند: «بعضی مواقع پیش خودم فکر می‌کنم که شهید شباهت زیادی به حضرت رقیه (س) داشت چون هر دوی آن‌ها در 3 سالگی به شهادت رسیدند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین اولی‌پور بندری»

حنای کف دستانش پاک نشده بود که به جبهه رفت

همسر شهید تعریف می‌کند: «هنوز حنای کف دستانش پاک نشده بود و یک هفته از ازدواجمان نگذشته بود که حسین به خدمت سربازی رفت. بعد از سه ماه برایم نامه نوشت و...»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

برای حفظ حجاب به زندگی حضرت زهرا (س) نگاه کن

دوست و هم‌رزم شهید تعریف می‌کند: یکی از خواهران جهت پرسش‌هایی به عباس مراجعه کرد. عباس در جوابش گفت: «اونایی که خواهران با حجاب را مسخره می‌کنن، شیطانن. در نهایت به زندگی حضرت زهرا (س) نگاه کن...»
خاطره‌‌ای از شهید «یعقوب پرواز»

شهیدی که تا آخرین لحظه در مقابل دشمن ایستادگی کرد

برادر شهید تعریف می‌کند: زمانی که برادرم به همراه چند تن از دوستانش به سربازی رفته بود، دوستانش به او گفتند که بیا از پادگان فرار کنیم، ولی برادرم قبول نکرد و به دوستانش گفت: «من تا آخرین لحظه در مقابل دشمن ایستادگی خواهم کرد...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن اقتدار بختیاری»

شهید برایم مانند پدر بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «برادرم با همه فرق داشت. نمارهایش را اول وقت می‌خواند. به یاد دارم وقتی که پدرم نبود و در بیمارستان بستری بود ما جای خالی‌ پدر را حس نمی‌کردیم چون شهید جای پدر را برایمان پر می‌کرد...»
خاطره‌‌ای از شهید «احمد دریس»

پیراهن یادگاری پدر

همسر شهید تعریف می‌کند: شهید چند روز قبل از شهادتش که حال و هوای جنگ داشت، رفت بازار و یک دست لباس برای پسر ارشدش سجاد خرید و به من گفت: «اگر برنگشتم این پیراهن را به عنوان یادگاری به پسرم بده...»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

سخنران چهارده ساله

دوست و هم‌رزم شهید تعریف می‌کند: «تازه با لباس روحانیت به روستا آمده بود. بعضی از بچه‌ها او را مسخره می‌کردند. ولی عباس مصمم بود که آن شب در مسجد سخنرانی کند. آن شب بعد از نماز جماعت صندلی‌ای گذاشتیم و...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

مسافر آسمان

برادر شهید تعریف می‌کند: صدایی بیرون از سنگر مرتب می‌گوید: «عبدالله بیا... عبدالله بیا...» عبدالله‌ فکر می‌کند بچه‌ها هستند که دارند سر به سرش می‌گذارند، توجهی نمی‌کند. دفعه سوم که صدا او را مخاطب قرار می‌دهد، نمی‌تواند بی‌تفاوت بنشیند و...
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

شور انقلابی

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم عبدالله لابه‌لای کتاب‌ها می‌گشت و هر چه عکس شاه و یا تاج و... بود را پاره می‌کرد و به من می‌داد و می‌گفت: «ببر بیرون یا پاره کن یا بسوزان.» از همان روز با انقلاب و مبارزه آشنا شدم، حس می‌کردم روحیه انقلابی پیدا کرده‌ام.
خاطره‌‌ای از شهید «اکبر آبخیز»

ماجرای رضایت‌نامه شهید «آبخیز»

پدر شهید تعریف می‌کند: هیچ وقت از یادم نمی‌رود، عزم رفتن کرده بود. رضایت‌نامه را جلویم گذاشت، معصومانه نگاهم می‌کرد. دانستم دلش به ماندن نیست. به او گفتم: «به شرط آن که زود برگردی امضا می‌کنم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ماشاالله دهقانی سیاهکی»

همسر شهید شدن لیاقت می‌خواهد

همسر شهید تعریف می‌کند: من اول مانع‌اش شدم و او گفت: «پسر عمه‌ام قدرت‌الله شهید شده، زینب مادرش چه لیاقتی داشته که مادر شهید شده است.» همین جمله را که گفت من را کمی آرام کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

شهیدی که حواسش به بیت المال بود

برادر شهید تعریف می‌کند: یکی دیگر از خصلت‌هایش این بود که اگر با ماشین یا موتور سپاه به خانه می‌آمد، ما را سوار نمی‌کرد، می‌گفت: «مال بیت‌المال است، ما حق استفاده شخصی نداریم ... »
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق اسطحی»

رزمنده‌ی شجاع

همرزم شهید تعریف می‌کند: «فرمانده گردان برای خاموش کردن تیربار داوطلب خواست؛ چون وضعیت آشفته بود اسحق اولین نیرویی بود که اعلام آمادگی کرد، در حالی که تقریباً همه ....»
خاطره‌‌ای از شهید «بابک خورگویی»

شهیدی که در آسمان برایش عروسی گرفتند

پدر شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت «بابا برای من اینجا عروسی گرفتن، شما خبر نداری. ما اینجا زندگی خودمان را داریم و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی صفت‌زاده»

احترام به والدین در سیره شهید صفت‌زاده

پدر شهید تعریف می‌کند: «همیشه جوابم را با مهربانی می‌داد. اگر او را برای کاری می‌فرستادم آن کار را با دقت تمام انجام می‌داد. ما هم همین قدر که او ما را دوست داشت و گرامی می‌داشت، دوستش داشتیم...»
خاطره‌‌ای از شهید «جمعه بذرافشان خیرآباد»

تا آخرین قطره خونم برای دفاع از میهنم تلاش می‌کنم

پدر شهید تعریف می‌کند: شهید می‌گفت: «اگر حالم کمی خوب شود دوباره به جبهه می‌روم و برای دفاع از میهنم تلاش می‌کنم و تا آخرین قطره خونم برای کوتاه کردن دست دشمنان از کشور عزیزم می‌جنگم.»
خاطره‌‌ای از شهید «عیسی کریمی»

شهیدی که در قبر لبخند بر لب داشت

داماد برادر همسر شهید تعریف می‌کند: «من به همراه خانواده‌ام در تشییع پیکر شهید شرکت کردیم. پیکر شهید را دیدم که با لب خندان به شهادت که آرزوی دیرینه‌اش بود رسیده و در همان روز ...»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم مختاریان»

اجازه اعزام به جبهه؛ اجازه مادر به فرزند شهیدش

مادر شهید تعریف می‌کند: حرفش را کامل نمی‌گفت انگار می‌خواست چیزی بگوید. بالاخره حرفی که تو گلویش گیر کرده بود را آمد که بگوید و گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم، اجازه‌اش را می‌دهی؟...»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه