وقتی تنهام، خدا رو بیشتر احساس میکنم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود جهانشیر» بیست و سوم آبان ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش هادی، کارمند بود و مادرش نرگس نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش واقع است.
احترام به والدین
کنار هم دراز کشیده بودیم. داشتیم شوخی میکردیم که مادر وارد اتاق شد. به سرعت بلند شد و نشست ولی من در همان حالت بودم. وقتی مادر بیرون رفت، با ناراحتی گفت: «همیشه به مامان و بابا احترام بگذار و درست بشین، حتی پات رو جلوی اونها دراز نکن.»
(به نقل از برادر شهید)
وقت برای نماز اول وقت کمه
به خانه رسیدیم. من سر سفره نشستم، اما او نیامد. با اشاره چشم به سر سفره دعوتش کردم و گفتم: «بیا بشین دیگه.» گفت: «بسمالله تو شروع کن، من نمازم رو بخونم میام.»
گفتم: «تو که خیلی گرسنه بودی. حالا برای نماز وقت زیاده.» گفت: «برای نماز اول وقت، وقت کمه.»
(به نقل از برادر شهید)
نمازهایش برایم معما بود
همیشه نمازهایش برایم معما بود. اگر به نماز جماعت نمیرفت، حتماً در یک اتاق تاریک و در بسته به نماز میایستاد. گفتم: «مگه تو چی به خدا میگی؟ یا سر نماز چه کار میکنی که باید توی یک اتاق در بسته باشی؟»
با لبخند گفت: «به جز خوندن نماز و قرآن کاری نمیکنم، اما وقتی تنهام، خدا رو بیشتر احساس میکنم.»
(به نقل از برادر شهید)
بزرگترین گناهها، کوچک شمردن آنهاست
نیمههای شب بود که از خواب بیدار شدم. از اتاق کناری که درش بسته و سردتر از بقیه اتاقها بود، صدای «العفو» گفتن نماز شبش را شنیدم. صبح گفتم: «پسرجان! مگه تو چقدر گناه کردی که شبها از خواب ناز بیدار میشی و العفو میگی؟»
گفت: «اون رو که فقط خدا میدونه من چقدر گناهکارم، اما این رو میدونم که بزرگترین گناهها، کوچک شمردن اونهاست.»
(به نقل از پدر شهید)
برای جبران خطا باید عجله کرد
وقتی دفترچه خاطراتش را خواندم، مطلبی شدیداً مرا به فکر فرو برد که مطمئناً بیان کردنش برای شما هم نباید خالی از لطف باشد. نوشته بود: «من امروز دیر به دوستم سلام کردم، فردا باید جبران کنم. برای جبران خطا باید عجله کرد.»
(به نقل از پدر شهید)
خدا به دادمون برسه
در منطقه پدافندی مجنون بودیم. نیمههای شب چراغ فانوس را پایین کشیدم و قرآن به دست از سنگر بیرون رفتم. صد متری از سنگر دور شدم تا به جایگاه مورد نظر رسیدم. محمود باز هم آنجا بود. با اینکه حیفم میآمد خلوتش را به هم بزنم، اما تصمیم جدی گرفته بودم، گفتم: «یاالله! یاالله!» داخل قبر نشسته بود و سوره واقعه میخواند. میشود گفت که کار هر شبش بود.
گفتم: «اجازه میدی امشب ما هم یک صفایی بکنیم؟» داشت میرفت. صدایش زدم: «کجا؟» گفت: «چیه؟ نکنه میترسی؟» به شوخی گفتم: «تو این تاریکی مگه عقل از سرم پریده، تنها توی قبر بشینم؟» خندید و گفت: «مرد حسابی! چراغ فانوس داری، قرآن توی دستته، خیالت راحته که زندهای، بازم میترسی؟ خدا به داد برسه وقتی که از هیچ کدوم این قضایا خبری نباشه.»
(به نقل از همرزم شهید، ساسان مداح)
انتهای متن/