خواب شب عملیات تعبیر شد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید قدرتالله زرگریان» بیستم اسفندماه ۱۳۲۰ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمدکاظم و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. خیاط بود. سال ۱۳۴۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و سه دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هفتم آذرماه ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد.
این خاطرات به نقل از دختر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
صله رحم و عیادت از بیماران
بیشترین چیزی که به آن افتخار میکنم و یاد اقوام و فامیل هم هست، اهمیت به دید و بازدید و صلهرحم بود که پدر همواره در برنامهاش داشت ولو پنج دقیقه یا دَم در. پنجشنبهها را هم اختصاص داده بود به عیادت از بیماران بیمارستان روانی رازی واقع در امینآباد تهران. به آنجا میرفت و با آنها هم صحبت میشد. از نان و پنیر و خرما گرفته تا لباس و کتاب، هر دفعه که به آنجا میرفت چیزی میخرید و همکلامشان میشد. آن بیماران، پدر را دوست داشتند. پدر برای خیرات و فاتحهخوانی هم که شده، به آنها میرسید.
پوششت با چادر خیلی خوبه
سالی که به سمنان آمدیم، پدر خیاطی میکرد. مردانهدوز بود. کت و شلوار میدوخت. برای اول مهر، برایم یک چادر آستیندار دوخته بود که هنوز در سمنان پوشیدن اینگونه چادرها رسم نبود. وقتی وارد مدرسه شدم، ایراد گرفتند: «این چه وضعی است آمدی مدرسه؟» چند نفر از بچهها هم مرا مسخره کردند. آن روز بعد از مدرسه به پدرم گفتم: «من دیگر این چادر رو سر نمیکنم. از این به بعد با مانتو شلوار میرم مدرسه. بچهها مسخرهام کردن و ایراد گرفتن.»
پدر همینطور که به گلههایم گوش میداد، به آرامی گفتم: «تازه آستینهایش هم اذیتم میکنه.» پدر دستی به سرم کشید و گفت: «اگه حرفات تموم شد، حالا به من گوش کن. پوششت با چادر خیلی خوبه. شاید چند روز اول سخت باشه ولی وقتی که برات عادی شد، بچهها هم از چادرت که با همه فرق میکنه خوششون میاد.» هرچه که آن روز پدر گفت، اتفاق افتاد. بعدها خیلیها مثل من چادر پوشیدند. این قضیه در سمنان که شهر مذهبی بود به خوبی مرسوم شد.
معتمد و امین فامیل
پدرم خیلی مردمدار بود. تأکید داشت که مردم آزاری نکنیم و دوستشان داشته باشیم. به صلهرحم نیز اهمیت میداد. حتی پنج دقیقه هم که شده به اقوام سر میزد. چون وقت نداشت، جلوی در میایستاد و احوالپرسی میکرد. افراد فامیل هم او را امین و معتمد خود میدانستند و گاهی اوقات مشکلات را با او در میان میگذاشتند. پدر سنگ صبورشان میشد و به نحو احسن به مشکلاتشان رسیدگی میکرد.
مزار پدرتون به ما روحیه میده
من طرز درست کردن تهچین را از پدر یاد گرفتم. غیر از نماز و حفظ آیههای قرآن و رعایت حجاب، این یکی از زیباترین چیزهایی بود که از ایشان آموختم. حالا هر موقع این غذا را درست میکنم، به یاد آن روز میافتم که پدر با مواد مورد نیاز این غذا سر و کار داشت و من هم نگاه میکردم.
بعد از شهادت ایشان دیگر نمیتوانستیم سمنان بمانیم. جای خالیاش احساس میشد. اصرارهای ما به مادر برای رفتن به تهران هم فایدهای نداشت. میگفت: «قبر بابا اینجاست و ما یک دلبستگی به امامزاده یحیی داریم. شبهای جمعه، دعای کمیل و خاک پدرتونه که به ما روحیه میده.»
همین کارش من را عاشق نماز کرد
وقتی از جبهه برمیگشت، ما مدام دور و برش بودیم. عکسهایش را روی زمین میچید و برایمان میگفت هر عکس مربوط به کجاست و چه اتفاقی در آنجا افتاده. همیشه به من میگفت: «جانمازم رو بنداز!» همین کارش من را عاشق نماز کرد.
با اینکه دوم دبستان بودم، اما برای نماز کنارش حاضر میشدم. آخرین باری که میخواست به جبهه برود، من تهران منزل خالهام بودم. فقط برای دیدن من به آنجا آمد، بعد به گروهش ملحق شد.
خواب شب عملیات فتح بستان تعبیر شد
شب عملیات فتح بستان، پدر خواب دید که در یک قایق نشسته و روی دریاچهای شناور است. دور تا دورش ماهیهای کوچک قرمز رنگی بودند. دلش نمیآمد که پارو بزند تا مبادا ماهیهای کوچک از اطراف قایق فرار کنند. بدون حرکت همانجا ماند.
شهید طاهریان به ایشان گفته بود: «آقای زرگریان! پیشانیبند یا سیدالشهدا ببند، چون شهید میشی.» پدر از خدا میخواهد که پانزده روز به او مهلت دهد تا خانوادهاش را ببیند. به گفته دوست پدر که این خواب را برای ما تعریف کرد، از زمانی که پدر این خواب را دید تا زمان شهادتش پانزده روز طول کشید.
انتهای متن/