قسمت پنجم خاطرات شهید «حسین عابدینی»
سه‌شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۲۱
مادر شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «مثل مرغی که سرش را کنده باشند، بال‌بال می‌زد. با هزار زحمت انداختنش توی ماشین و بردنش بیمارستان فاطمیه. بین راه از همسرش خواسته بود: بگو من رو ببرن دیباج پیش بابات. پدر رقیه دیباج دفن بود. انگار می‌دانست که دیگر وقت سفر آخرت رسیده است.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین عابدینی» پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان تاکستان به دنیا آمد. پدرش زین‌العابدین (فوت ۱۳۷۶) کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. در بنیادشهید کار می‌کرد. از سوی بسیج به جبهه رفت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار مجروح شد. ازدواج کرد. نهم مهرماه ۱۳۸۶ در بیمارستان بقیه‌الله تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان به خاک سپردند.

انگار می‌دانست که دیگر وقت سفر آخرت رسیده است

مادر! حسین شهید شده

«جگرم می‌سوزه! دارم می‌سوزم مادر! آب بده! آب...»

پنجشنبه بود و دوم ماه مبارک رمضان ۱۳۸۶. دلم شور می‌زد. هر پنجشنبه بعدازظهر می‌رفتیم پدر و مادر را برمی‌داشتیم و می‌بردیم سر مزار، اما آن روز از نماز صبح گُر گرفته بودم. دلم می‌خواست همان وقت بروم منزل مادر. دیروز وقتی رفتم آنجا، حسین گوشه حیاط کِز کرده بود. تا چشمش به من افتاد، خودش را انداخت توی بغلم و زد زیر گریه. نمی‌دانستم چرا گریه می‌کند. سرش را نوازش کردم و با التماس پرسیدم: «چی شده داداش‌جان!» او یکریز اشک می‌ریخت و جواب نمی‌داد. طاقتم طاق شده بود. نگاه نگران مادر، چشم‌های پر از اشک رقیه و هق‌هق گریه خودش همه دلالت بر این داشت که حسین حال طبیعی ندارد.

یکی دو ساعت به اذان مغرب مانده بود. رقیه چادر انداخت روی سرش که برود نان بگیرد برای خیرات. گفتم: «رقیه‌جان! صبر کن با هم می‌ریم. بذار حسین رو هم ببریم یک دور بزنه و دلش باز شه.» حسین به التماس افتاد: «من حال و حوصله ندارم. نمی‌یام رقیه، نمی‌یام. منو نبرین!» رقیه خوب می‌دانست که چطور او را راضی کند. وقتی همسرم آمد، به هر زبانی بود راضی‌اش کرد و آورد پای ماشین. تا دم نانوایی که خیلی هم شلوغ بود، حسین یک کلمه حرف نزد. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. نگاهش را بیرون نمی‌انداخت. در آن لحظات انگار هیچ‌چیزی را نمی‌خواست ببیند. اضطراب داشت همه وجودم را می‌گرفت. رقیه را پیاده کردیم که توی صف نان بایستد و حسین را بردیم تا دوری بزنیم و برگردیم.

به خانه که برگشتیم، رقیه با نان سنگک برگشته بود. به حسین گفت: «بریم نونا رو بدیم به همسایه‌ها؟» آنها رفتند بیرون. اگرچه در طول کمتر از یک ساعتی که بیرون بودیم، با همه تلاشی که کردم حسین ده کلمه حرف نزد، ولی با خودم گفتم: «خدا رو شکر مثل این که یک خرده حالش بهتر شده!» از مادر خداحافظی کردیم و رفتیم خانه‌مان. دلم آنجا مانده بود؛ پیش حسین. آن شب نمی‌دانستم، وجودم مالامال از نگرانی بود و هر کسی مرا می‌دید به راحتی این را درک می‌کرد. به خودم حق می‌دادم. آخر خواهر بودم. تا صبح نخوابیدم. فکر برادر جانبازم که اعصاب و روانش یک‌باره به هم می‌ریخت، آرامشم را گرفته بود. می‌خواستم شب کوتاه شود؛ به اندازه‌ای که بتوانم همان وقت برگردم خانه مادر و از نزدیک وضع روحی حسین را ببینم.

هشت صبح خودم را رساندم خانه مادر. نگاهم همه‌جا را گردید، ولی حسین نبود. با زمینه‌ای که از عصر دیروز داشتم، بغضم را فرو خوردم و از مادر پرسیدم: «مادر! حسین ....»؛ و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. اگر من خواهر بودم او مادر بود. هم احساس مرا نسبت به حسین می‌دانست و هم خود از درون می‌سوخت. اشکش نه قطره‌قطره، بلکه مثل کاسه آبی که یک‌باره برگردد، ریخت روی صورتش. دستش را گرفتم توی دستم. تا لحظاتی نه من می‌توانستم حرفی بزنم و نه او. فقط از پشت پرده اشک، چهره مبهم یک دیگر را نگاه می‌کردیم. بالاخره با تکان ناگهانی که دست‌های ناتوان مادر را دادم، گفتم: «نمی‌خوای بگی حسین چی شده؟»

گفت: «دیشب تا صبح نخوابید. هیچ‌جوری نتونستیم آرومش کنیم. مجبور شدیم زنگ بزنیم به بنیاد. اومدن بردنش بیمارستان. هفده تا آمپول بهش زدن ولی بی‌فایده بود. بردنش تهران.» هفده روز صبح می‌رفتیم تهران و شب برمی‌گشتیم. گاهی هر روز و گاهی یک روز در میان، اما دریغ که حسین برای لحظه‌ای چشم باز کند و نگاهی به خواهر و مادر دل خسته خود بیندازد. از وقتی بردنش تهران به کُما رفته بود. از دست هیچ‌کس کاری ساخته نبود. حتی رقیه هم نمی‌توانست کاری بکند. او حتی برای رقیه هم چشم باز نمی‌کرد. وقت‌های دیگر اگر حالش خیلی بد می‌شد و جواب ما را نمی‌داد تا صدای رقیه را می‌شنید، دنبال صدا می‌گشت.

روز هفدهم ماه مبارک خسته و کوفته از تهران برگشتیم. با مادر تصمیم گرفتیم که شب نوزدهم در امامزاده یحیی احیا بگیریم و سفره حضرت اباالفضل بیندازیم و شفای او را از خدا بخواهیم. این کار را کردیم. من و مادر و رقیه هر کدام به زبانی با خدا حرف زدیم و شفای حسین را خواستیم. مادر با گریه می‌گفت: «همون بدن بی‌حرکتش رو هم بهم بدن برام کافیه. نمی‌خوام از حسینم دور باشم. خودم کلفتی‌اش رو می‌کنم.» تا صبح بیدار ماندیم و دعا و راز و نیاز کردیم. صبح از تهران زنگ زدند که: «خودتون رو برسونین، حسین نبضش کند شده.»

مادر و رقیه رفتند و من ماندم که کار‌ها را راست و ریس کنم. تا غروب ساعت به ساعت با رقیه در تماس بودم. عصری بود که رقیه زنگ زد و گفت: «آبجی خبر خوش! حسین چشمش رو باز کرده و ما بعد از افطار برمی‌گردیم سمنان و فردا باهم می‌آییم پیش حسین.» از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم. حرف‌هایی را توی ذهنم آماده می‌کردم که وقتی چشمم به چشم حسین می‌افتد بهش بگویم. همسایه‌ها و فامیل لحظه به لحظه تماس می‌گرفتند و جویای حال حسین بودند. حالا دیگر با شادی وصف نشدنی به همه می‌گفتم: «حسین ما شفا گرفته.» نوزده شب بود که درست و حسابی نخوابیده بودیم. آن شب تصمیم گرفتم که زودتر بخوابم. دیگر خیالم راحت شده بود. به بچه‌ها گفتم: «می‌خوام یک ساعت زودتر بخوابم. صبح می‌خوام برم دیدن دایی. آروم باشین!»

سحری که خوردیم، تلفن زنگ زد. دلم ریخت. افتادم توی دریایی از نگرانی. برای یک لحظه تمام امیدم را از دست دادم. گوشی را که برداشتم، خواهرم پشت خط بود. پرسید: «از حسین خبر داری؟ حالش خوبه؟» به سختی تلاش کردم تا متوجه هول کردنم نشود و گفتم: «آره! تماس داشتم. حالش خوب بود. می‌یای صبح بریم ملاقات؟»

گفت: «حسین خوب شده. لازم نیست ما بریم تهران. اون می‌یاد پیش ما.»

گفتم: «یعنی یک روزه جوری خوب شده که مرخصش می‌کنن؟»

گفت: «آره، فردا می‌یارنش. دیگه برای همیشه خوب شده.»

نفهمیدم چطور خودم را به خانه مادر رساندم. او گوشه‌ای نشسته بود و انگار از هیچ‌جا خبر نداشت. سعی کردم خودم را کنترل کنم که اگر خبر ندارد، هولش نکنم. سلام کردم و پرسیدم: «مادر چطوری؟» جواب داد: «خدا رو شکر پسرم خوب شده و چشم‌هاش رو باز کرده!»

گفتم: «رقیه کجاست؟»

گفت: «رفته تهران.»

گفتم: «ما که قرار بود با هم بریم. چرا تو رو نبرده؟»

گفت: «بهم گفته تو دیگه خسته شدی و نمی‌خواد بیای. من می‌رم و برمی‌گردم.»

اختیار از دستم در رفت. بغضی که تا آن لحظه در گلو نگه داشته بودم ترکید. داد زدم: «مادر! حسین شهید شده.»

شهر داشت زندگی دوباره را شروع می‌کرد. سرخی نور خورشید بر تارک خانه مادر افتاده بود و نمی‌خواست سفید شود. دقایقی سخت پیش رو داشتیم. من سعی داشتم مادر را آرام کنم و او من را. ضجه‌هایمان کم‌کم آرامتر شد. مادر باز قصه آن شب را برایم تکرار کرد: «جگرم می‌سوزه! دارم می‌سوزم مادر! آب بده! آب...»

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: شهدا وعده ازدواج با «حسین» را به من دادند

انگار می‌دانست وقت سفر است

چند دقیقه پیوسته فریاد می‌کشید. همسایه‌ها ریختند توی حیاط ما که ببینند چه خبر شده. می‌دانستند که او گاهی به هم می‌ریزد. چشمش که به همسایه‌ها افتاد، کمی آرام شد. آنها که رفتند دوباره شروع کرد. جرأت نمی‌کردیم نزدیکش برویم. او هم مدام فریاد می‌زد.

زنگ زدیم به بنیاد. چند نفری آمدند. نمی‌توانستند او را نگه دارند. خودش را می‌کوبید به زمین؛ مثل مرغی که سرش را کنده باشند، بال‌بال می‌زد. با هزار زحمت انداختنش توی ماشین و بردنش بیمارستان فاطمیه. آنجا مُرفین بهش زدند و منتقلش کردند به بیمارستان بقیه‌الله تهران.

بین راه از همسرش خواسته بود: «بگو من رو ببرن دیباج پیش بابات.»

پدر رقیه دیباج دفن بود. انگار می‌دانست که دیگر وقت سفر آخرت رسیده است. دلش می‌خواست پیش پدر رقیه باشد. در بیمارستان بقیه‌الله هنوز بی‌هوش نشده بود که شهادتین را گفت و چشمش را بست. نشان به آن نشان هیجده روز در کُما ماند و چشم باز نکرد. کلی نذر و نیاز کردیم و شب نوزدهم ماه مبارک احیا گرفتیم؛ توی امامزاده یحیی. غروب نوزدهم برای لحظاتی چشمش را باز کرد و بعد برای همیشه به روی دنیا چشم بست.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: زندگی عاشقانه در کنار جانباز اعصاب و روان

من ماندم و داغ هجر او

از پشت شیشه اتاق آی‌سی‌یو نگاهم به صورتش گره خورده بود. چیزی جز حسین نمی‌دیدم. رفت و آمد پرستار‌ها و دکتر‌ها نمی‌توانست نگاهم را از چهره حسین بردارد. اشکم نمی‌ایستاد. تلاش می‌کردم با دلم حسین را صدا کنم که بعد از هفده روز چشمش را باز کند و نیم‌نگاهی به من بیندازد. توقع داشتم نگذارد امیدی را که پیش از این در دلم ایجاد شده از دست بدهم.

صدای دلم را شنید. شاید هم دلش برایم سوخت و در واپسین لحظه‌ها از خدا خواست که: «بگذار یک بار دیگه توی چشم رقیه نگاه کنم.»؛ و خدا اجازه داد و برای لحظاتی نگاه گرم حسین را به من اجاره داد؛ به بهای اشکی که پیوسته از چشمم می‌ریخت. دویدیم توی اتاق و به آرامی دستم را کشیدم روی پیشانی‌اش. ابروهایش را نوازش کردم و گفتم: «سلام حسین‌جان! خدا رو شکر که چشمت رو باز کردی! داشتم دق می‌کردم.»

هنوز حرفم تمام نشده بود. می‌خواستم دردودل کنم و از سختی این چند روز بگویم. یک باره چشمم افتاد به دو قطره اشکی که مثل دو مروارید بر ابریشم صورتش غلتید. خواستم با دستمال کاغذی اشکش را پاک کنم که چشمش را برای همیشه بست. من ماندم و داغ هجر او.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: دلگویه‌های خواهرانه از ازدواجی عاشقانه

روز به روز داشت بهتر می‌شد

ازدواج که کرد، کمی آرام‌تر شد. پدرم مدتی بود که می‌خواست به او زن بدهد، اما او زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «از عهده من خارجه. شاید لایق نباشم که همسرداری کنم.»

وصیت کرد: «اگه مُردم، به حسین زن بدین! مادرتون نمی‌تونه تنهایی حسین رو جمع کنه.»

بعد از او با جدیت راه افتادیم که به زندگی حسین سر و سامان بدهیم و الحمدلله موفق شدیم. حسین روز به روز داشت حالش بهتر می‌شد. بنیاد شهید می‌خواست او و خانمش را به سفر حج ببرد. با کاروان‌های عادی نمی‌شد. باید کاروان ویژه راه می‌افتاد؛ آن هم خیلی راحت نبود. تأخیر در سفر حج، حال او را که روز به روز داشت بهتر می‌شد، رو به وخامت برد و سرانجام در بیمارستان به شهادت رسید.

(به نقل از خواهر شهید)

بیشتر بخوانید: «حسین» در دل کودکان نفوذ می‌کرد

 

انتهای متن/

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده