قسمت نخست خاطرات شهید «حسین عابدینی»
همسر شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «با کاروان راهیان نور رفته بودم برای بازدید مناطق جنگی. جوانانی با سیمای نورانی دیدم با لباس‌های خاکی و سربند یا زهرا که به طرف خدا می‌رفتند. از من پرسیدند: تو در این راه چه کردی؟ پاسخی نداشتم. اما قول دادم که اگر باقیمانده‌ای از جنگ پیدا شود که بتوانم کمکش کنم تا کمتر رنج بکشد، دل به او می‌دهم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین عابدینی» پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان تاکستان به دنیا آمد. پدرش زین‌العابدین (فوت ۱۳۷۶) کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. در بنیادشهید کار می‌کرد. از سوی بسیج به جبهه رفت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار مجروح شد. ازدواج کرد. نهم مهرماه ۱۳۸۶ در بیمارستان بقیه‌الله تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان به خاک سپردند.

شهدا وعده ازدواج با «حسین» را به من دادند

حسین روزبه‌روز مثل شمع آب می‌شد

سال آخر دبیرستان بود. داشت خودش را برای کنکور آماده می‌کرد. فرم ثبت‌نام را آورد و با هم پر کردیم. چند وقتی می‌شد که جنگ شروع شده بود. یک روز در سالن شهید مطهری در جلسه سخنرانی آیت‌الله اختری، امام جمعه وقت سمنان شرکت کرد. به خانه که آمد، حال هوای دیگری داشت. گفت: «من مسافرم و می‌خوام برم جبهه.»

همه تعجب کردیم و هر کدام چیزی گفتیم. یکی گفت: «مگه نمی‌خوای بری دانشگاه؟»

دیگری گفت: «مگه جبهه رفتن بی‌خودیه؟ تو هنوز بچه‌ای. مگه چند سالته؟»

اما او که از نظر ما بچه بود، پاهایش را توی یک کفش کرد و گفت: «دشمن به مملکت ما تجاوز کرده. الان وقت دفاعه. درس رو بعداً هم می‌شه خوند.» موقع رفتنش تقریباً همه گریه می‌کردیم. پدر، مادر و خواهرها. رو کرد به ما و گفت: «پشت سر مسافر گریه می‌کنن؟ اونم مسافری که داره دنبال عشقش می‌ره!»

مادرم اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «آخه تو باید هنوز درس بخونی و دانشگاه بری. باید زن بگیری.» حسین رفت. سه ماه بعد وقتی برگشت، خیلی خوشحال بودیم. همه تلاشمان را کردیم تا از رفتن دوباره‌اش جلوگیری کنیم. نمی‌دانم چه دیده بود در آنجا که هر لحظه شوق رفتنش بیشتر می‌شد. دیگر نمی‌شد با حرف‌های معمولی: «می‌خوام فلان غذا رو برات درست کنم و می‌خوام فلان چیز برات بخرم» و این‌جور چیزها، او را در خانه نگهداشت. حالا دیگر بزرگ شده بود.

یک وقت خبر دادند که حسین را آورده‌اند تهران. وقتی رفتیم بیمارستان و رسیدم به در اتاقش، چیزی دیدیم که تصورش را هم نمی‌کردیم. حسین را به تخت بسته بودند؛ دست‌ها و پا‌هایش را. ما دو روز بعد از بستری شدنش رسیده بودیم، اما در این چند روز چه بر او گذشته بود که پوست بود و استخوان.

بعد از گریه و زاری‌ها کمی آرام شدیم. دکترش که آمد، از وضعیت حسین پرسیدیم. گفت: «خوب می‌شه، اما زمان می‌بره.» بیست و چند سال کشید و حسین ما روز به روز آب شد؛ مثل شمع.

(به نقل از خواهر شهید)

ازدواجمان در شلمچه رقم خورد

پانزده سال بود که در بسیج فعالیت می‌کردم. فروردین هشتاد و یک با کاروان راهیان نور رفته بودم برای بازدید مناطق جنگی. از خدا خواستم که همان سال توفیقم دهد که در کربلا امام زمان را زیارت کنم. بعضی دوستان گفتند: «آرزو بر نوجوانان عیب نیست» و خندیدند.

از آنجا رفتیم شلمچه. چشمم دوید توی خاک‌های آنجا و دلم گواهی داد که آن سرزمین پر است از خون‌های مقدسی که برای دفاع از اسلام و ایمان ریخته شده است. حرف‌های راوی خاطرات شلمچه، مرا از خواب جوانی بیدار کرد. پا را برهنه کرده بودم به حرمت بال ملائک که مبادا ....

گوشه‌ای از آن خاک مقدس را برای دقایقی به بهای اشک اجاره کردم. دلم رفت توی خاک و آن را کاوید. جوانانی با سیمای نورانی دیدم با لباس‌های خاکی و سربند یا زهرا که به طرف خدا می‌رفتند. قلبم می‌خواست از سینه بیرون بپرد. از من پرسیدند: «تو در این راه چه کردی؟»

پاسخی نداشتم. گفتم: «کاری نکردم، اما از همین‌جا با آن‌ها که به سمت خدا می‌روند، همراه و همدل می‌شوم که اگر باقیمانده‌ای از جنگ پیدا شود که بتوانم کمکش کنم تا کمتر رنج بکشد دل به او می‌دهم و تا آخر عمرم نازش را می‌کشم.» سفر پایان گرفت. رسیدیم دامغان. هر روز منتظر بودم در خانه‌مان را کسی بزند که برایم روشن شود دعایم اجابت شده است.

اردیبهشت بوی گلی را به مشامم رساند که از زیارت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) برگشته بود. گویا شلمچه سرزمین امام رضاست و من در پیش روی او دست به دعا بلند کرده‌ام. حسین که آمد سراغم، توسلی به سیدالشهدا کردم. برای هم نامی‌اش و توسلی به اباالفضل برای جانبازی‌اش و توسلی به حجت حاضر خدا برای بسیجی بودنش و بی‌درنگ او را پذیرفتم.

خداوند جانباز اعصاب و روانی را با دستان کرامت حضرت ثامن‌الحجج به من هدیه کرد که قول دادم با تمام وجودم نگهداری‌اش کنم. مسجد صاحب‌الزمان در قیامت شهادت خواهد داد که بر این نعمت چگونه شکر گزاردم و چگونه قدر نعمتی را که خداوند ارزانی داشت تا به حال نگهداشته‌ام.

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده