چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۱۸
برادر شهید «رمضان مداح» نقل می‌کند: «با عجله به اتاقش رفت. کتابی را لای چادر پیچید و توی کمد جای داد. وقتی مادر آمد، دوباره درِ کمد را باز کرد. کتاب را به مادر نشان داد و گفت: مامان! بالاخره رساله امام به دستم رسید. مواظب باش کسی نفهمه. مادر نگاهی به رساله امام کرد و لبخند رضایت زد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رمضان مداح» پانزدهم آذرماه ۱۳۳۶ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش عباسعلی، کشاورز بود و مادرش سکینه‌خاتون نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند هلال‌احمر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم مهرماه ۱۳۶۲ با سمت مسئول یگان پارک موتوری در بمباران هوایی سرپل‌ذهاب بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در امامزاده یحیای زادگاهش قرار دارد. برادرش تقی نیز به شهادت رسیده است.

لبخند رضایت مادر

لبخند مادر

رمضان پله‌ها را به سرعت پایین آمد. درِ هال را باز کرد. ما را که دید، دستی به پیراهن باد کرده‌اش کشید و مِنّ و من‌کنان گفت: «من برم به درس‌هام برسم.»

با عجله به اتاقش رفت، مادر هم آهسته پشت سرش. رمضان کتابی را از زیر پیراهنش درآورد. در کمد را باز کرد. کتاب را لای چادر پیچید و توی کمد جای داد.

ـ اون چیه تو کمد گذاشتی؟

جا خورد. سرش را پایین انداخت. دوباره در کمد را باز کرد. کتاب را بیرون آورد و به مادر نشان داد. گفت: «مامان! بالاخره رساله امام به دستم رسید. مواظب باش کسی نفهمه.»

مادر نگاهی به رساله امام کرد و لبخند رضایت زد.

(به نقل از برادر شهید، حسین مداح)

سلام من را برسانید

باز هم مشغول نماز خواندن بود. جلوتر رفتیم. منتظر ماندیم تا دعایش هم تمام شود.

گفتم: «آقای مداح! از طرف جهاد سمنان دستور رسیده که ما باید برگردیم.»

گفت: «اگه به جهاد سمنان می‌رین، سلامم رو به برادرم برسونین.»

گفتم: «خب، تو هم همراه ما بیا!»

گفت: «نه، مأموریت دارم به جبهه غرب برم.»

خداحافظی کردیم و به سمنان آمدیم. بیست و چهار ساعت بعد خبر شهادتش را شنیدیم.

(برادر شهید به نقل از هم‌رزم شهید)

برای رضای خدا برید

گفت: «بابا! رضایت می‌دی من هم برم جبهه؟»

گفتم: «راضی‌ام به رضای خدا.»

گفت: «شاید شهید بشم.»

گفتم: «اصلاً همتون برین. اگه خواست خدا باشه شهید بشین که می‌شین، اگه نه، خب می‌مونین مگه غیر از اینه؟»

(به نقل از پدر شهید)

خبر شهادت

صدای زنگ تلفن را شنیدم. گوشی را برداشتم و گفتم: «الو بفرمایید!»

ـ منزل آقای مداح؟

ـ بله!

از بنیاد شهید زنگ می‌زنم. حاج آقا تشریف دارن که خدمت برسیم؟

نفهمیدم چی گفتم و چی شنیدم که گوشی را گذاشتم.

پیش خانواده‌ام رفتم و موضوع را گفتم. همه فکر کردیم برادرم تقی به شهادت رسیده است. به سپاه رفتیم. وقتی در تابوت را برداشتند، جنازه رمضان را دیدیم. با برخورد ترکش شهید شده بود.

(به نقل از برادر شهید، حسین مداح)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده