دلگویههای خواهرانه از ازدواجی عاشقانه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین عابدینی» پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان تاکستان به دنیا آمد. پدرش زینالعابدین (فوت ۱۳۷۶) کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. در بنیادشهید کار میکرد. از سوی بسیج به جبهه رفت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار مجروح شد. ازدواج کرد. نهم مهرماه ۱۳۸۶ در بیمارستان بقیهالله تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان به خاک سپردند.
دلگویههای خواهرانه
صبح که میخواستم برگردم، پرسیدم: «جواب ما چی شد؟»
سرش را انداخت پایین. حیا در صورتش موج میزد. گفت: «آبجی! من حسین رو قبول کردم. از امام زمان خواستم که لیاقتش رو بهم بده.»
بنیاد شهید اتوبوسی گذاشته بود که جانبازان را ببرند زیارت امام رضا(ع). از وقتی پدرم از دنیا رفت، مادرم نذر و نیاز کرده بود تا خانمی که مناسب حسین باشد و بتواند با آن همه مشکلی که او دارد کنار بیاید، پیدا شود. من همراه حسین بودم. اتوبوس به دامغان که رسید، آقا و خانمی سوار شدند. خانم یک راست آمد و روی صندلی خالی کنار من نشست. هنوز چند کیلومتر نرفته، سر صحبت باز شد. پرسید: «شما هم همسر جانبازین؟»
گفتم: «نه! خواهر جانبازم.»
گفت: «چرا بهش زن ندادین؟»
گفتم: «حقیقتش تا حالا خیلی گشتیم، اما کسی که مناسب حسین باشه و بتونه با مشکلاتی که یک جانباز اعصاب و روان داره کنار بیاد پیدا نکردیم.»
گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید قراره حسین شما از دامغان زن بگیره که تقدیر اینجوری من و شما رو کنار هم نشونده. بگذار بریم مشهد و برگردیم، من یک دختر خوب میشناسم، میرم سراغش ببینم چی میشه.»
شدیم مثل دو تا خواهری که میخواهند مشکل برادرشان را حل کنند. توی رفت و برگشت، مرتب از حسین و مشکلاتش حرف زدیم. نزدیک دامغان که رسیدیم، گفتم: «قرار ما چی میشه؟»
گفت: «تلفنتون رو که گرفتم. بهتون زنگ میزنم. باید برم و همه مشکلاتی که حسین داره باهاش درمیان بذارم. باید بدونه میخواد زن آدمی بشه که ممکنه یک روز خوش نبینه. باید با چشم باز تصمیم بگیره.» چند روز گذشت. کارمان شده بود دعا کردن؛ من، مادرم و خواهرها. بالاخره انتظارمان به سر آمد. تلفن زنگ خورد. خودش بود. بعد از احوالپرسی قرارها را گذاشتیم. همراه حسین، من بودم، مادر و همسرم با یک انگشتری و یک قواره چادر و یک روسری. همسر آن آزاده منتظرمان بود. عروس خانم را آورده بود آنجا. صحبتهای ابتدایی انجام شد. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نگران بودم جواب منفی باشد. آنچه که دوستمان از مشکلات حسین گفته بود که هیچ، خود ما هم آنچه او نگفته بود، شفاف گفتیم. میخواستیم هیچ ابهامی وجود نداشته باشد. منتظر جواب عروس خانم بودیم که گفت: «به من فرصت بدین بیشتر فکر کنم.»
دل همه ما آنجا مانده بود. خصوصاً من که میخواستم وظیفه خواهری را برای حسین تمام کنم. باید برمیگشتیم، اما دلم راضی به برگشت نبود. به مادرم گفتم: «شما برین! من امشب اینجا میمونم و صبح مییام.» عصر بود که عروس خانم آمد و گفت: «دارم میرم مسجد صاحبالزمان. میخوام برم نماز بخونم و از آقا اجازه ازدواج بگیرم.» او رفت طرف مسجد و من ماندم پیش دوست هم سفرم. آن شب را نماز خواندیم و دعا کردیم که آنچه خیر است برای حسین اتفاق بیفتد. صبح باید برمیگشتم سمنان. گفتم: «تکلیف ما چی شد؟» سرش را پایین انداخت و با یک دنیا حیا گفت: «من حسین رو قبول کردم.»
آمدم سمنان. خبر را رساندم. همه خوشحال شدند. گذاشتیم چند روز بگذرد و احساسات عروس خانم فروکش کند. بعد از چند روز زنگ زدم و شروع کردم با او صحبت کردن: «میدونی زندگی کردن با یک جانباز اعصاب و روان خیلی راحت نیست. نباید انتظار زناشویی داشته باشی. ممکنه یک روز خوش توی زندگی با اون برات فراهم نشه. هر روز جانباز اعصاب و روان یک حکم داره. مشکل هر روزش یکجور دیگه است.» همچنان داشتم از سختیها میگفتم و به او امان نمیدادم که یک کلمه بگوید. نمیخواستم از سر احساس تصمیم بگیرد. یک لحظه که مکث کردم، گفت: «نگران نباشین آبجی! من میخوام به حسین خدمت کنم. همه فکرهای خودم رو هم کردم. من حسین رو دوست دارم. انتظار همسری ازش ندارم.»
دستم شل شده بود و گوشی داشت از دستم میافتاد. مانده بودم که چطور یک خانم جوان حاضر به این همه فداکاری است. او همسر حسین شد. چند سال با هم زندگی کردند. مثل پرستاری وظیفهشناس او را تر و خشک کرد. یک روز خوش ندید، اما هروقت به قصد دلجویی حرفی به زبان آوردیم، طوری برخورد کرد که ایمانش را ستودیم. دو سال از ازدواجشان گذشته بود. هنوز فکر میکرد که رقیه با او محرم نیست. وقتی میخواست آب به دستش بدهد، فریاد میزد: «مواظب باش دستت به دستم نخوره، تو با من محرم نیستی!»
دو سال گذشت تا برایش جا بیفتد که رقیه همسر و محرم اوست. دیگر کسی جرات نداشت به رقیه «تو» بگوید. عاشق رقیه شده بود. وقتی حالش خیلی بد میشد و هیچکس نمیتوانست به او نزدیک شود، رقیه خودش را میانداخت توی دامن او. میگفتیم: «نکن این کار رو، ممکنه بکشدت. اون که حواسش نیست.»
گفت: «من رو نمیکشه. تازه بکشه هم راه دوری نمیره.»
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: شهدا وعده ازدواج با «حسین» را به من دادند
نمازت دیر نشه!
فشارهای عصبی ناشی از موج گرفتگی باعث شده بود که برای نماز تمرکز نداشته باشد و کمکم آن را فراموش کرده بود. به منزلشان که آمدم، متوجه شدم نماز نمیخواند. نه میتوانست بایستد و نه نماز خواندن یادش بود. خیلی نگران بودم که او برای دفاع از نماز و قرآن به این روز افتاده، ولی حالا نماز نمیخواند.
یک روز سر صحبت را باهاش باز کردم. هنوز نمیدانستم که نماز از یادش رفته. همانطور که خیلی چیزهای دیگر فراموشش شده است. گذاشتم وقتی کاملاً سر حال آمد، بحث نماز را پیش کشیدم. ندیده بود که من نمازم را توی اتاق میخوانم. گفت: «تو کافری و نماز نمیخونی.»
دیدم فرصت مناسبی است و باید از همینجا شروع کنم. گفتم: «معلومه که نمیخونم. تو که ناسلامتی شوهر منی تا حالا ندیدم نماز بخونی، اون وقت از من توقع داری نماز بخونم؟ تا تو نخونی منم نمیخونم.»
حیلهام گرفت. گفت: «من حواس ندارم. نماز یادم رفته. بلد نیستم چطوری باید نماز بخونم.»
گفتم: «خودم بهت یاد میدم. غصه میخوری؟ از همین امروز شروع میکنیم.»
هر روز یک مقدار با او کار کردم تا دوباره نماز یادش آمد. گاهی میگفتم: «جماعت بخونیم.»
قبول میکرد. چند وقتی نگذشت که صدای اذان او را از جا میکند و میرفت برای وضو گرفتن. اگر مهمان داشتم و سرم به صحبت یا آشپزی گرم بود، با یک نگاه میفهماند که وقت نماز است و یا صدا میزد: «رقیه نمازت دیر نشه!»
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: زندگی عاشقانه در کنار جانباز اعصاب و روان
انتهای متن/