قسمت چهارم خاطرات شهید «حسین عابدینی»
دوست شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «گاهی قسمت می‌شد که حسین آقا و همسرش را می‌بردم اطراف سمنان برای تفریح. پسر کوچکم همراهم می‌آمد. توی صحرا حسین او را بالای کولش می‌گرفت و باهاش بازی می‌کرد. وقتی خبر شهادت حسین را به پسرم دادم، چیزی دیدم که پیش از آن هرگز ندیده بودم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین عابدینی» پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان تاکستان به دنیا آمد. پدرش زین‌العابدین (فوت ۱۳۷۶) کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. در بنیادشهید کار می‌کرد. از سوی بسیج به جبهه رفت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار مجروح شد. ازدواج کرد. نهم مهرماه ۱۳۸۶ در بیمارستان بقیه‌الله تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان به خاک سپردند.

«حسین» در دل کودکان نفوذ می‌کرد

هم‌بازی کودکان

دکتر‌ها گفته بودند که نه بچه‌دار شویم و نه بچه‌ای بیاوریم. شرایط روحی حسین مناسب این کار نبود. هروقت بچه خواهرم می‌آمد منزل ما، حسین با این که خیلی توان نداشت، او را بالا و پایین می‌انداخت. می‌گفتم: «بچه نیفته و طوریش بشه!»

بعد از شهادت حسین تا مدتی که هنوز بچه نمی‌دانست شهادت چیست، وقتی می‌آمد آنجا دنبالش اتاق به اتاق می‌گشت و سراغش را می‌گرفت.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: شهدا وعده ازدواج با «حسین» را به من دادند

حسین در دل کودکان نفوذ می‌کرد

بعد از وقت اداری در آژانس کار می‌کردم. گاهی قسمت می‌شد که حسین آقا و همسرش را می‌بردم اطراف سمنان برای تفریح. پسر کوچکم همراهم می‌آمد. توی صحرا حسین او را بالای کولش می‌گرفت و باهاش بازی می‌کرد. کم‌کم هربار که می‌خواستیم برویم بیرون، پسرم توپ برمی‌داشت و با خودش می‌آورد. با حسین تا آخر بازی می‌کردند و وقتی برمی‌گشتیم، ذلّه و زار بودند.

وقتی خبر شهادت حسین را به پسرم دادم، چیزی دیدم که پیش از آن هرگز ندیده بودم. شروع کرد به گریه کردن. اولین بار بود که می‌دیدم بچه‌ای برای غیر پدر و مادرش گریه می‌کند. آن وقت فهمیدم که حسین تا کجای دل این بچه نفوذ کرده است.

(به نقل از مرحوم بهبودی، کارمند بنیاد شهید شهرستان سمنان)

بیشتر بخوانید: زندگی عاشقانه در کنار جانباز اعصاب و روان

اسم دایی را روی دیوار کعبه نوشتم

با حال بدی از بنیاد برگشت. مادرم پرسید: «چی شده؟»

با بغض گفت: «نمی‌تونیم بریم مکه، جور نشد.»

از ناراحتی نمی‌دانست چکار کند. شروع کرد به خواندن: «یاد امام و شهدا، دلو می‌بره کرب‌وبلا» و رفت گوشه‌ای نشست و شروع کرد به گریه. خیلی دلش می‌خواست که برود ولی نشد.

وقتی ما رفتیم حج، دائم فکر و خیال دایی توی سرم بود. هرطرف می‌رفتم احساس می‌کردم هست. پشت مقام ابراهیم(ع) و زیر ناودان طلا برایش نماز خواندم و به نیتش طواف کردم. توی حس و حال نوجوانی خودم اسمش را روی دیوار کعبه نوشتم که بداند به یادش بوده‌ام.

مدینه هم که رفتیم، کنار بقیع چشمم خورد به تابلو جانبازان. دلم شکست و گوشه چشمم‌تر شد. یاد دایی حسین افتادم که چقدر دلش می‌خواست. به نیابت از او زیارت کردم و عقده‌ام را با جاری کردن اشک باز کردم.

(به نقل از خواهر زاده شهید، عرفان رهبر)

بیشتر بخوانید: دلگویه‌های خواهرانه از ازدواجی عاشقانه

دست به دعا می‌شدیم

هر وقت حالش می‌خواست بد شود، خودش می‌فهمید. می‌گفت: «برین بیرون! حالم داره بد می‌شه. می‌ترسم بزنمتون.»

من و خانمش اگر چه دلمان نمی‌آمد ولی می‌رفتیم توی حیاط و دست به دعا می‌شدیم. می‌ماندیم تا آرام شود. گاهی چند ساعت طول می‌کشید. نه جرأت می‌کردیم برگردیم توی خانه و نه دلمان طاقت می‌آورد که بی‌تفاوت بمانیم. ناچار مزاحم برادران بنیاد شهید می‌شدیم.

وقتی حالش بد می‌شد، اگر می‌آمد توی حیاط، تمام شیشه‌ها را می‌شکست. چیزی جلویش بند نمی‌شد. دست خودش نبود. یک بار رفت توی حیاط و تمام شیشه‌ها را شکست. تمام زندگی‌مان شده بود خرده شیشه. از بنیاد آمدند و حتی نگذاشتند ما دست به شیشه‌ها بزنیم. همه را جمع کردند و شیشه بُر آوردند و همه را شیشه ریختند. روز بعد دوباره حالش بد شد. باز همه را شکست و آن‌ها شیشه تازه ریختند.

(به نقل از خواهر زاده شهید، عرفان رهبر)

بازم حاضری بری جنگ؟

هیچ‌چیز دست خودش نبود. همه‌چیز را به آتش می‌کشید، می‌شکست و خرد می‌کرد. کسی نمی‌توانست جلویش را بگیرد. نگه داری از او کار راحتی نبود. پدر و مادرم و همسرش خیلی فداکاری کردند. ازدواج که کرد، آرام‌تر شد. به همسرش وابستگی شدید داشت.

از او پرسیدم: «داداش! اگه بازم جنگ بشه حاضری بری بجنگی؟»

جواب داد: «چرا که نه؟ بازم اگه دشمن حمله کنه می‌رم و مقابلش می‌ایستم.»

(به نقل از برادر و خواهر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده