قسمت دوم خاطرات شهید «حسین عابدینی»
سه‌شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۴۲
همسر شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «تا آخر زندگی کوتاهمان بدون هم جایی نرفتیم و هرگز از هم فاصله نگرفتیم. هر روز به عشق او از خواب بلند می‌شدم. به عشق او غذا درست می‌کردم و... بعد منتظر می‌ماندم تا بگوید: بریم بیرون؟ مثل دو مرغ عشق با هم راه می‌افتادیم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسین عابدینی» پنجم تیرماه ۱۳۴۳ در شهرستان تاکستان به دنیا آمد. پدرش زین‌العابدین (فوت ۱۳۷۶) کارمند بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. در بنیاد شهید کار می‌کرد. از سوی بسیج به جبهه رفت. پانزدهم فروردین ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار مجروح شد. ازدواج کرد. نهم مهرماه ۱۳۸۶ در بیمارستان بقیه‌الله تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان به خاک سپردند.

زندگی عاشقانه در کنار جانباز ۷۰درصد

این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

هرگز از هم فاصله نگرفتیم

آفتاب داغ تابستان آدم را کلافه می‌کرد. من و حسین با تعدادی از دوستان و همسرانشان رفته بودیم کوهنوردی. خیلی از ازدواجمان نمی‌گذشت. آن روز از آسمان انگار آتش می‌ریخت. خانم‌ها نتوانستند گرما را تحمل کنند و رفتند توی سایه‌ای پناه گرفتند. نه حسین من را رها می‌کرد و نه من او را. باید زیر تابش شدید آفتاب کنارش می‌ماندم.

هر لحظه ممکن بود حالش بد شود. دوستانش گفتند: «حسین آقا! بیا پیش ما بگذار خانمت بره پیش خانم‌ها توی سایه. اذیت می‌شه‌ها!»

اما او حاضر نبود لحظه‌ای از من جدا شود و گفت: «نه، اون باید پیش من باشه» و بعد رو کرد به من و گفت: «نری‌ها! تو نباید جایی بری.» تا آخر زندگی کوتاهمان بدون هم جایی نرفتیم و هرگز از هم فاصله نگرفتیم.

بیشتر بخوانید: شهدا وعده ازدواج با «حسین» را به من دادند

می‌خواست فراموش نکنم

شب‌های آخر بود. از بس کار کرده بودم، نتوانستم پا‌به‌پای او بنشینم. سَرم را گذاشتم روی زانویش و خوابم برد. او داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. معمولاً خیلی زود خسته و بی‌حوصله می‌شد. چشمم را که باز کردم، دیدم نیم ساعت خوابیده‌ام و حسین همچنان دارد تلویزیون می‌بیند. پرسیدم: «خسته شدی حسین‌جان؟»

جواب داد: «نه! اصلاً» و نگاهش را تا عمق وجودم دواند. انگار روز به روز تحملمان نسبت به هم بیشتر می‌شد و من خوشحال بودم که دارم به تعهد الهی‌ام بهتر عمل می‌کنم. وقتی سرم را روی پایش می‌گذاشتم، می‌گفت: «سرت رو بردار! حوصله ندارم.»

آن شب سرشار از لطف شده بود. نیم ساعت سرم روی پایش بود و او تاب آورد. می‌خواست هیچ‌وقت از یادم نرود که یک جانباز اعصاب و روان هم به محبت پاسخ می‌دهد.

به فکر خودت باش!

روز‌های آخر که هر طرف می‌رفتم، مثل سایه همراهم بود. توی آشپزخانه داشتم غذا درست می‌کردم که او دور و برم می‌چرخید و نگاهم می‌کرد. شاید دلش می‌خواست کمکم کند و توان نداشت. می‌گفت: «تو اصلاً به فکر خودت نیستی!»

می‌گفتم: «من اومدم که به فکر تو باشم. اگه بخوام به فکر خودم باشم تو رو یادم می‌ره. نگران من نباش!»

زندگی عاشقانه

روز‌های اولی بود که زنش شده بودم. می‌دانستم که نباید انتظار همسری از او داشته باشم. این را قبل از عقد خواهرش به من گفته بود، اما می‌خواستم با رفتار‌های شاد، حسین را آرام کنم. بعضی وقت‌ها سر به سرش می‌گذاشتم که حال و هوایش را عوض کنم. داشتم به صورت آزمون و خطا راه‌هایی که او را می‌شد آرام کرد، پیدا می‌کردم. گاهی میان آن همه جیغ و داد و فریاد او که کسی جرأت نمی‌کرد نزدیکش شود، خودم را می‌انداختم توی دامنش.

مادرش که فهمید گفت: «رقیه‌جان! نکن این کار رو، وقتی حالش بد می‌شه ممکنه خفه‌ات کنه.» اما من خیالم کاملاً راحت بود. نمی‌دانستم چرا؛ ولی فکر می‌کنم به‌خاطر این بود که از اول برای تمام سختی‌ها خودم را آماده کرده بودم. با خودم می‌گفتم: «وقتی من برای رضای خدا می‌خوام با اون زندگی کنم، هر بلایی سرم بیاره راضی‌ام. خدا که می‌بینه، مزدم سر جاش محفوظه.»

هر روز به عشق او از خواب بلند می‌شدم. به عشق او غذا درست می‌کردم و... بعد منتظر می‌ماندم تا بگوید: «بریم بیرون؟» مثل دو مرغ عشق با هم راه می‌افتادیم. خریدمان را می‌کردیم و برمی‌گشتیم. لحظه‌ای از هم جدا نمی‌شدیم، حتی نان هم که می‌خواستیم بخریم با هم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده