قسمت نخست خاطرات شهید «یدالله شوریابی»
چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۲۷
همسر شهید «یدالله شوریابی» نقل می‌کند: «گفت: اگه شهید بشم خدا نگهبان تو و بچه‌هاست تنها نمی‌مونی. گفت: من می‌رم جبهه، شما هم که این بچه‌ها رو نگه می‌داری، ثواب زیارت رو می‌بری.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یدالله شوریابی» یکم فروردین ۱۳۱۳ در روستای شوریاب از توابع شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. پدرش محمدرضا و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. کشاورز بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و چهار دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ اسیر شد و در زندان‌های رژیم بعث عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای شوریاب شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

پیش از رفتن وعده شهادت و ثواب زیارت داد

شبیه‌خوانی

یدالله نشست روبه‌‎رویش و گفت: «ملاعباس، شروع کن که حریف تو منم.»

گلویم خشک شده بود. می‌خواستم داد بزنم. با خودم گفتم: «خدایا! چه اشتباهی کردم با این اومدم سبزوار، تنها می‌اومدم عروسی چی می‌شد؟»

اشاره‌هایم فایده‌ای نداشت. ملاعباس خواند. در شبیه‌خوانی استاد بود. چند بیتی که خواند، گفت: «یدالله! شروع کن. روستای شما شوریاب هم شبیه‌خوان‌های زیادی داره.»

یدالله گفت: «من شبیه‌خوانی بلد نیستم.»

همه مهمان‌ها نگاه می‌کردند. ملاعباس اخم‌هایش تو هم رفت. همه‌جا را تاریک می‌دیدم. ملا منتظر بود تا حرفش را بشنود. یدالله ادامه داد و گفت: «شبیه‌خوانی نمی‌دونم. اومدم جلو تا تو بخونی و مردم به شعر‌هایی که درباره ائمه می‌خونی گوش کنن.»

ملاعباس تا دیر وقت شبیه‌خوانی کرد و یدالله فقط گوش داد.

(به نقل از دوست شهید، ابراهیم شوریابی)

خداوند نگهبان شماست

بالای پله‌ها ایستادم و گفتم: «اگه بگی چیزی نشده و همین‌طوری خوشحالی، باور نمی‌کنم.»

سلام کرد. از پله‌ها بالا آمد و گفت: «یکی از آشنا‌ها می‌خواد بره جبهه، اگه اجازه بدی من هم برم.»

داخل خانه رفتیم. غم سنگینی به دلم نشست. نمی‌دانستم با چند تا بچه قدو‌نیم قد، بدون یدالله چکار باید می‌کردم. از همه سخت‌تر آن که در روستا غریب بودم و کسی را نداشتم. با صدایش به خودم آمدم. گفت: «می‌دونم دست تنهایی، به چند نفری سفارش کردم هوای تو رو داشته باشن و بهت سر بزنن. اگه شهید بشم خدا نگهبان تو و بچه‌هاست تنها نمی‌مونی.»

به آشپزخانه رفتم. خودم را سرگرم کار کردم تا گریه‌ام را نبیند. پیشم آمد و گفت: «من می‌رم جبهه، شما هم که این بچه‌ها رو نگه می‌داری، ثواب زیارت رو می‌بری.»

(به نقل از همسر شهید)

حجاب

با لباس نو آمدم توی حیاط. چرخی زدم. با دیدنم گفت: «دختر بابا خوشگل شده! چه لباس قشنگی پوشیده!»

گفتم: «می‌خوام برم توی کوچه پیش بچه‌ها.»

من را صدا زد. با هم رفتیم داخل خانه. وقتی از پله‌ها پایین می‌آمدم، گفت: «حالا با این روسری خوشگل‌تر شدی، جایزه هم داری.»

(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)

نماز بخون و جایزه بگیر

سفره شام که جمع شد بابا گفت: «حالا بیایین شروع کنین به خوندن.»

گوشه اتاق نشستم. خودم را سرگرم نوشتن مشق کردم. چندتا از خواهر‌ها و برادر‌ها که خواندند، صلوات فرستاد. دعا کردم یادش برود، اما بابا صدا زد و گفت: «زهرا! بیا تو هم نمازت رو بخون!».

نمی‌خواستم بروم. چند شب پیش چندجا را اشتباه خوانده بودم. بابا دوباره گفت: «بیا بخون! تمرین کردی ان‌شاءالله درست می‌خونی و جایزه هم می‌گیری.»

(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده