تکیه کلامش شده بود «شهادت»
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید ابراهیم شبستانی» سوم آبان ۱۳۴۱ در روستای بادلهکوه از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش اسماعیل و مادرش گلنسا نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. ازدواج کرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم مرداد ۱۳۶۵ در سومار توسط نیروهای بعثی بر اثر غرق شدن در آب به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
مثل خودمان ساده بود و بیریا
گوسفندهایش را از بادله برای چرا به ده ما، دیزج، میآورد. همانجا هم با شوهرخواهرم آشنا شد و به واسطه ایشان به خواستگاری من آمد. مثل خودمان ساده بود و بیریا؛ با لهجهای که گاه نمیفهمیدم چه میگوید.
با همان سادگی و مهربانیاش به دل همه نشسته بود. خیلی زود سر سفره عقد نشستیم و با یکدیگر پیمان بستیم در راه پرفرازونشیب زندگی کنار هم باشیم و راه او چقدر کوتاه بود و فرازش چقدر در اوج.
صبح روز پس از عقد، ابراهیم راهیِ جبهه شد. راهیِ سفری که بازگشتی نداشت.
(به نقل از همسر شهید، زهرا بیرجندی)
انگار ابرهای تیره از جلوی چشمانم کنار رفتند
بعدازظهر یک روز بهاری، زانو به زانوی هم نشسته بودیم. چشمم به افق تیره و تار زندگیام بود و انگار ابراهیم فکرم را میخواند که شروع کرد به حرف زدن: «داداشجان! حسن! مبادا دلنگران آینده باشی! درست است که یک دستت را از دست دادهای، اما حق نداری غصه بخوری!» لبخند زدم و گفتم: «آخه با یه دست چه کار میتونم بکنم؟»
گفت: «برم سربازی و برگردم، با هم دیگر کار دامداری را ادامه میدهیم و زندگی خوبی درست میکنیم. خودم دستت میشوم و تا آخر در کنارت میمانم.» انگار ابرهای تیره از جلوی چشمانم به کنار رفته بودند و دنیا رنگ دیگری داشت؛ دلم از شوق لبریز بود.
(به نقل از برادر شهید، حسن شبستانی)
ابراهیم دوباره راهی شد
دوره آموزشی سربازیاش را در منطقه چهل دختر شاهرود گذراند و پس از آن به سومار اعزام شد. اواخر خدمتش آمده بود مرخصی. از پدر خواست برایش از دختری در روستای دیزج خواستگاری کند. پدر که علاقه وافری به ابراهیم داشت، کلی خوشحال شد و خیلی زود بساط خواستگاری و بعد از آن سور عقد آماده شد. همه شادمان و خرسند بودیم و پدر و مادر بیش از همه. صبح روز بعد وقتی هنوز کام جانمان از حلاوت پیوند ابراهیم شیرین بود، ابراهیم دوباره راهی سومار شد.
(به نقل از برادر شهید، حسن شبستانی)
تکیه کلام ابراهیم
آمده بود مرخصی؛ اما همه فکر و ذکرش جبهه بود. مدام از رزمندهها تعریف میکرد. از دوستان خوبی که پیدا کرده بود، میگفت. تکیه کلامش هم شده بود «شهادت». دیگر طاقت نیاوردم، گفتم: «ابراهیم! واقعاً دوست داری شهید بشی؟»
گفت: «دوست دارم! آرزومه!»
گفتم: «پس وصیتنامهات را بنویس.»
گفت: «آخه من چیزی ندارم که وصیت کنم! فقط یادتان باشد جنازهام را جای خوبی دفن کنید.»
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/