قسمت چهارم خاطرات شهید «بزرگ میرانی»
دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۴۵
دوست شهید «بزرگ میرانی» نقل می‌کند: «تمام زندگی‌اش در یک کلمه خلاصه شده بود: مردم. اوقات فراغتش را بیشتر وقف مردم می‌کرد و کار خیر انجام می‌داد و همیشه در حال تلاش برای یاری رساندن بود تا بتواند گره‌گشا باشد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید بزرگ میرانی» یکم فروردین ۱۳۴۰ در روستای علیان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش امیر و مادرش لیلا نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. سرباز ارتش بود. دوازدهم مرداد ۱۳۶۲ با سمت تک‌‏تیرانداز در مهران توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

تمام زندگی‌اش در یک کلمه خلاصه شده بود: «مردم»

حفظ آبروی مردم و اسرار آن‌ها خیلی برایش مهم بود

خوش‌خلق بود. یک جوان پاک و یک سید واقعی که راه اولیا و انبیا را طی می‌کرد. چهره‌اش نورانی بود و همیشه لبخند مهمانِ لب‌هایش.

در کار‌های روستای علیان، مساجد و حسینیه پیشگام و فعال بود و کمک‌ها را جمع می‌کرد. مدتی که در شهرداری بود، با آن سن و سال کمش، دیدگاه وسیعی داشت. مردم نیازمند را شناسایی و تا جایی که می‌توانست مشکلاتشان را حل می‌کرد. اگر خودش می‌توانست که خودش این کار را می‌کرد؛ اما اگر خودش بودجه‌ای نداشت، از افراد خیر کمک می‌گرفت یا افراد نیازمند را به کانون‌های خاص هدایت می‌کرد.

او خود نیز از طبقه پایین جامعه بود و دردآشنا. کاملا این مسائل را احساس می‌کرد. می‌گفت: «مردم خیلی نیازمندند.» اما از مردم اسمی پیش من نمی‌برد و رازدار آن‌ها بود. حفظ آبروی مردم و اسرار آن‌ها خیلی برایش مهم بود.

(به نقل از دوست شهید، عزت‌الله دربانی)

بیشتر بخوانید: نیمه شب امام حسینی

مردم

تمام زندگی‌اش در یک کلمه خلاصه شده بود: «مردم»

اوقات فراغتش را بیشتر وقف مردم می‌کرد و کار خیر انجام می‌داد و همیشه در حال تلاش برای یاری رساندن بود تا بتواند گره‌گشا باشد. هیچ ادعایی هم نداشت. هر فعالیتی می‌کرد پنهانی بود و اصلاً تظاهر نمی‌کرد.

برای مسکن خیلی به مردم کمک و راهنمایی‌شان می‌کرد. هنوز هستند کسانی که می‌گویند: «ما این خانه و سرپناهمان را مدیون سید آقا بزرگ هستیم و گرنه صاحب‌خانه نمی‌شدیم.» بعد از شهادتش بیشتر فهمیدیم که چه کار‌هایی می‌کرده که ما فقط گوشه‌ای از آن‌ها را می‌دانستیم.

(به نقل از دوست شهید، عزت‌الله دربانی)

بیشتر بخوانید: طنین خوش کلامش هنوز در گوشم می‌پیچد

دستش را توی دست‌هایم گرفتم

وقتی خبر رسید آقابزرگ از ناحیه پهلو مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته و به تهران اعزام شده، نفهمیدم خودم را چطور به بیمارستان رساندم. چشمم که به صورتش افتاد، پاهایم سست شد و اشک توی چشم‌هایم حلقه زد. آقابزرگ نگاهم کرد و خندید و دست سرد و زردش را به طرفم دراز کرد. دستش را توی دست‌هایم گرفتم و بوسیدم. خندید و گفت: «نگران نباش، فقط دعا کن زودتر خوب بشم برم جبهه!»

(به نقل از برادر شهبد، سید هادی میرانی)

بیشتر بخوانید: مانند حضرت علی‌اکبر (ع) در راه ولایت

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده