قسمت چهارم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
چهارشنبه, ۲۷ تير ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۲۴
پسرعموی شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «خیلی ساده با یک ماشین مدل پایین همراه با راننده‌اش آمد. من به شوخی گفتم: آقای موسوی! شما معاون آموزش و پرورشی! شما چرا این‌قدر ساده‌اید؟ گفت: من کاره‌ای نیستم. هر وقت دیگر هم او را دیدم، تواضعش بر مقامش غالب بود.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید کاظم موسوی» یکم بهمن‌ماه ۱۳۱۴ در روستای حسین‌آباد از توابع شهرستان میامی چشم به جهان گشود. پدرش سید میرزا موسی، روحانی بود و مادرش، خیرالنسا نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی ارشد در رشته علوم انسانی درس خواند. معاون وزیر آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۳۹ ازدواج کرد و صاحب پنج پسر و یک دختر شد. هفتم تیرماه ۱۳۶۰ در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی بر اثر بمب‌گذاری منافقین شهید شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

تواضعش بر مقامش غالب بود

تواضع مثال زدنی

در یکی از بیمارستان‌های تهران همسرم بستری بود. بعدازظهری برای ملاقات رفته بودم. خیلی ساده با یک ماشین مدل پایین همراه با راننده‌اش آمد. من به شوخی گفتم: «آقای موسوی! شما معاون آموزش و پرورشی! همکاران شما با ماشین‌های مدل بالا و محافظ رفت‌وآمد می‌کنن! شما چرا این‌قدر ساده‌اید؟»

لبخندی روی لب‌هایش نشست و گفت: «من کاره‌ای نیستم که کسی با من کاری داشته باشه! ان‌شاءالله خدا حافظ همه ماست!»

هر وقت دیگر هم او را دیدم، تواضعش بر مقامش غالب بود.

(به نقل از پسرعموی شهید، آیت‌الله سید علی موسوی)

بیشتر بخوانید: تقوا و حسن خلق از صفات برجسته‌اش بود

متانت و صبر

یکی از خانم‌ها، موضوع انحرافی‌ای را مطرح کرد که برخلاف افکار و عقایدش بود. جوابش را با متانت و صبر داد. پرسیدم: «این‌که مطابق افکار شما نبود؛ چرا ناراحت نشدین؟»

گفت: «من با آرامش کامل و با صداقت جوابگوی این خانم هستم! دلیلی برای عصبانیت نمی‌بینم! باید روشنش می‌کردم!»

(به نقل از عموی شهید، سید مرتضی موسوی)

بیشتر بخوانید: مقلد و عاشق امام بود

هدیه قرآنی

صبح‌ها با صدای بلند قرآن می‌خواند. ‌گفتم: «بچه‌ها خوابن!»

‌گفت: «اون‌ها هم بهتره بیدار شن و قرآن بخونن!»

آن روز طیبه، دخترم نبود. گفت: «دلم برای طیبه تنگ شده!»

گفتم: «خب زنگ می‌زنم تا بیارنش!»

گفت: «نمی‌خواد! باعث زحمتشون می‌شه!»

سپس به اتاقش رفت و نواری را آورد. گفت: «این نوار قرآن رو به طیبه هدیه بده! خودم براش خوندم!»

سپس خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: همیشه گمنام زندگی می‌کرد

رفتنی بی‌بازگشت

آن روز همشیره‌اش مهمان ما بود. صبح که از خواب بیدار شد، آماده رفتن بود. با صدای بلند شروع به خواندن کرد: «هر که دارد هوس کرب‌وبلا، بسم‌الله!»

گفتم: «چه خبره؟ همه خوابن بیدارشون می‌کنی!»

گفت: «بهتره بیدار شن! چون ممکنه دیگه اون‌ها رو نبینم! می‌خوام خداحافظی کنم!»

دوباره شروع به خواندن کرد: «هر که دارد هوس کرب‌وبلا، بسم‌الله!»

همه بیدار شدند. با تک‌تک خداحافظی کرد و رفت؛ رفتنی بی‌بازگشت.

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده