نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطره ای از شهدا
خاطراتی از شهید هادی بنائیان
در موقع حركت قبل از اعزام از بستگان و فاميل خداحافظي مي كند و به ايشان مي گويند كه اين ديدار آخراست من مي روم تا براي شما شربت شهادت بياورم
کد خبر: ۴۵۱۱۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۲۵

خاطراتی از شهید سید جمال احمد پناهی
سید جمال بود بلند شد دست دادیم و احوالپرسی، می خندید و از شب سختی که گذرانده بود می گفت از آتش دشمن، از تلاش بچه ها، خیلی سرحال بود نمی دانم چقدر طول کشید خداحافظی کردم و از او دور شدم در حالی که برایم دست تکان می داد. ساعتی نگذشته بود که خبر دادند سید جمال شهید شده یکه خوردم و متاثر، آخر ما از یک محله و مسجد بودیم لحظات آخر را در ذهنم مرور می کردم خوشحالی سید جمال بی دلیل نبود او می دانست لحظات آسمانی شدن نزدیک شده است.
کد خبر: ۴۵۰۶۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۹

خاطرات
افسوس که نمی توانم صحنۀ این جبهه را برای شما توصیف کنم درست است که شما همه جبهه بوده اید تمامی این مسائل را بهتر و واضح تر از من می دانید و لیکن این بار جبهه اوج دیگری دارد اینجا آنچنان صدای العفو با سوز و شوق عشق است که دیگر برادران را از جا بلند می کند و بسوی عشق یار و گفتن اللهم اغفر للمؤمنین می کشاند.
کد خبر: ۴۵۰۵۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۱۸

خاطراتی از شهید محمد علی تک
چند روز پس از بازگشت، شهيد كه خود را مهياي سفر به جبهه مي كرد مجدداً نزد مادر رفته و مي گويد در مورد آن قضيه كه گفتم ازدواج من منظور خاصي نداشتم مگر اينكه تكليف را از گردن خود برداشته و به گردن شما بياندازم و با دين كامل از دنيا بروم. نمي دانيم در زيارت امام هشتم بر او چه گذشته بود كه اينگونه خود را مهياي سفر مي كرد آري محمدعلي سفر كرد سفري طولاني كه 13 سال گذشت تا آنگونه كه خود مي خواست مفقودالاثر شود و تنها استخوان هاي بدنش خبر پرواز او را براي ما بياورند
کد خبر: ۴۵۰۰۴۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۲/۰۷

خاطراتی از شهید محسن احمدزاده
رفتم بیرون که نان بگیرم. نانوایی بسته بود. جلوی خانه به محسن برخوردم. با موتور از راه رسیدم. گفتم:مادرجان! نانوایی بسته است، می ری یک جای دیگه چند تا نون بگیری؟. گفت: آره، چرا نمی رم؟. در را باز کردم و موتور را داخل حیاط گذاشت.گفتم: مگه نمی خوای بری نون بگیری؟. گفت: چرا می رم اما پیاده».گفتم: چرا با موتور نمیری؟.گفت: «موتور بیت الماله».کیسه را از من گرفت و رفت.
کد خبر: ۴۴۸۷۷۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۲۴

خاطراتی از شهید محمد حسن پریمی
من يك بسيجي‌ام، رهبرم را دوست دارم اسلام را دوست دارم،‌مي‌دوني اگر من و امثال من نرن هزاران پيرزن و پيرمرد ديگر از بين مي‌روند و در حالي كه اشك صورت سفيدش را نمناك مي‌كرد. خود را در آغوش برادر انداخت و گفت: مانعم نشو داداش من خوانده شدم و به آسمان نگاه كرد و گفت: به كرانه آبي خدا خوانده شدم.
کد خبر: ۴۴۸۶۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۱۸

خاطره هایی از شهید حسین عسکری
یاران همه سوی مرگ رفتند بشتاب که تاز ره نمانی ای خون حماسه در رگ دین برخیز نماز خون بخوانیم
کد خبر: ۴۴۸۴۴۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۱/۱۶

برای اینکه مطمئن شوم عاقلانه تصمیم می گیره، گفتم: چون دفتر آماده به خدمت سربازی نگرفتی، این جبهه رفتنات جزء سربازیت حساب نمی شه.موسی لبخندی زد و گفت : مطمئن باشید جایی حساب می شه که از سربازی خیلی بالاتره.
کد خبر: ۴۴۶۷۲۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۰/۲۳

خاطراتی از شهید احمد امی
پیروزی، این کلمه ای است که مردم بعد از سالها استعمار و خفقان به آستانه آن رسیدند. بعد از 2روز مبارزه سخت بین گارد جاویدان و سربازان نیروی هوایی که مردم به آنها کمک می کردند بسیاری از سربازان و مقامات ارتش به مردم پیوستند و چند پادگان و پاسگاه پلیس به دست مردم افتاد .
کد خبر: ۴۴۶۱۱۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۰/۱۶

چهره شهدا را به خوبی به یاد دارم. اکثر آنها تبسم به لب داشتند. به خاطر دارم یک روز درگیری شدیدی بود که از دو طرف هم نیروهای زیادی جان خود را از دست دادند.
کد خبر: ۴۴۵۴۸۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۱۰/۰۸

هفت ساله بود که جهت علم و دانش او را به مدرسه فرستادند. غلام حسين دوران ابتدايي را در مدرسه اي واقع در قدمگاه و دوران راهنمايي را هم در محله کوي زهرا ادامه داد.
کد خبر: ۴۴۲۹۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۹

خاطراتی از شهید والامقام عباسعلی فیض
فریادش در پاسگاه پیچید و دستور بازداشت عباسعلی را داد. روز بعد او در میان صلوات مردم آزاد شد. مردم جلوی پاسگاه منتظر او نشسته بودند.
کد خبر: ۴۴۰۶۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۲۵

شهادت 20 مهر ماه؛
يادبود روز آخر از پاسگاه شهيد دستغيب در محور زاويه که مدت دو ماه در آنجا بودند و در تاريخ 14 آذر ماه 1364 از آنجا به شيخان رفتيم و ما در همان پاسگاه مانديم...
کد خبر: ۴۴۰۳۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۲۱

گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین شامانی
همین که میگذاشتمش زمین از گریه غش می کرد . هرجا هم دکتر بردیمش نفهمیدن که مشکلش چی هست . یه دعا نویس گفت ، تا هشت ساله نشه خوب نمیشه . خدا شاهده بچه ی به اون بزرگی رو موقع نماز خواندن به کولم میبستم و پاهاش از کنارم آویزان بود . اگر روی زمین می گذاشتمش غش می کرد . هشت ساله که شد ، کم کم بهتر شد . شیر هم نمی خورد وبا قاشق بهش شیر می دادم .
کد خبر: ۴۳۱۳۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۴

شهید احمد فیروز بخت
همیشه کتابها را صحیح و سالم بر می‌گرداند و می‌گفت: «هر چه بیشتر از این کتابها می خونم بیشتر مشتاق میشم».
کد خبر: ۴۳۱۳۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۴

شهید احمد فیروز بخت
همیشه کتابها را صحیح و سالم بر می‌گرداند و می‌گفت: «هر چه بیشتر از این کتابها می خونم بیشتر مشتاق میشم».
کد خبر: ۴۳۱۲۶۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۳

شهید قدرت الله فرزانه پور
می‌دانستم که هر وقت می‌رود بیرون یا در مسجد است و یا حسینیه. سیزده چهارده سالش بود. می‌رفت آجر جا به جا می‌کرد و کمک می‌کرد.
کد خبر: ۴۳۱۰۶۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۲

شهید عبدالمحّمد فرخی
اگر برایم حجله زدید، این را هم بنویسید از تمامی مردم سمنان تمنا دارم اگر از من خطایی دیده‌اند حلالم کنند». آرام شدم. انگار آتش درونم فروکش کرد. رفتم سراغ شیرآب. وضو گرفتم و با آرامش نماز خواندم. تحمل مصیبت برایم راحت شد.
کد خبر: ۴۳۰۸۹۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۹

شهید ابوالفضل فرخ منش
ز نهضت سوادآموزی کامیاران یک سری کتاب‌های نهضت را تهیه کردم. ده پانزده روزی با او کار کردم. خیلی علاقه نشان می‌داد در مدت کوتاهی خواندن قرآن را یاد گرفت.
کد خبر: ۴۳۰۵۲۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۷

گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین ترنجی
وقتی اومدیم تو این خونه خواب دیدم میگه مامان من درها رو باز کردم . اومدم کمک تون کنم . تو خواب فکر میکنم داره با ما زندگی میکنه . بچه ی خوب ومودب وآقایی بود . خیلی به ما محبت می کرد .
کد خبر: ۴۳۰۳۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲