نمیدانم چرا این دفعه اینقدر حسینی شدهام
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علیرضا مومنی» هشتم خرداد ۱۳۵۰ در روستای امامزاده ذوالفقار از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش غلامحسین، کشاورز بود و مادرش کبریا نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه در رشته انسانی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفتم بهمنماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در زادگاهش قرار دارد.
خدا میخواست بماند و در راه حق شهید شود
توی روستا تعزیه میگرفتیم. شب بیست و سوم ماه مبارک را تا صبح بیداری کشیده بودیم. حسابی خسته بودم. خواب بودم و نتوانستم برای تعزیه بروم. علیرضا از بالای حسینیه به پایین پرتاب شده بود. درِ حیاط را زدند. باز کردیم و دیدیم در بغل یکی از اهالی است. رنگ به رویش نبود. همه بدنش را دست کشیدم و پرسیدم: «جایی درد میکنه یا نه؟»
گفت: «چیزی نیست فقط بدنم درد میکنه.»
او را به گرمسار پیش دکتر بردیم. عکس گرفتند و چیزی نبود.
خدا میخواست بماند و در راه حق شهید شود.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: بدون اجازه پدر و مادر حتی بهشت هم نمیشه رفت
این دفعه حسینی شدهام
آخرین بار که میخواست برود، به خواهرش گفته بود: «پروین! نمیدونم چرا این دفعه اینقدر حسینی شدهام. اسم امام حسین رو که میبرن، حالم عوض میشه، به نظرم باید این دفعه دیگه دفعه آخرم باشه.»
خواهرش میگوید: «تو هر دفعه از این بازیها در مییاری. از این خبرها نیست، تو صد بار دیگه هم بری صحیح و سالم برمیگردی.»
گفت: «حالا میبینی.» رفت و همانطور که خبر داده بود به دعوت امام حسین پاسخ داد.
(به نقل از مادر شهید)
آنهایی که با جان و مال در راه خدا جهاد میکنند
وقتی از جبهه برمیگشت به پدرم در کار کشاورزی کمک میکرد. اگر کاری نبود که انجام دهد، برای دیگران کارگری میکرد. یک روز بعدازظهر در خانه بودیم. صدایی را شنیدیم: «امّت حزبالله! رزمندگان اسلام به کمکهای نقدی و جنسی شما احتیاج دارن.» صدای بلندگوی سیاری بود که برای جبهه کمک جمع میکرد. علیرضا به سرعت به اتاق دیگر رفت. او را زیر نظر داشتم. خود را به لباسش که روی چوبلباسی آویزان بود، رساند. دست در جیبش کرد و چیزی برداشت، بعد هم بیرون رفت.
چند دقیقهای گذشت، برگشت. پرسیدم: «کجا رفتی یه مرتبه غیبت زد؟»
گفت: «رفتم ببینم کیه داره برای رزمندهها کمک جمع میکنه.»
پرسیدم: «کمک هم کردی؟»
نگاه معنا داری به من کرد. گفتم: «داداشجان! من که دیدم از جیبت پول برداشتی و رفتی بیرون.»
ناراحت شد و گفت: «من رو میپای؟ یکی ندونه فکر میکنه خلاف شرع کردم.»
گفتم: «نه داداشجان! دلم میخواد کارهایی که میکنی را یاد بگیرم. برام جالب بود تو که خودت رزمندهای و به جبهه هم کمک میکنی.»
گفت: «اونهایی که با جان و مال در راه خدا جهاد میکنن، درجهای بالاتر در نزد خدا دارن.»
پرسیدم: «این حرف کیه؟»
گفت: «حرف خدا، قرآن بخونی یاد میگیری.»
(به نقل از خواهر شهید، پروین مومنی)
بیشتر بخوانید: پرندگان بهشتی با شهادتش آمدند
مأموریت داشت ما را به ثواب نماز جماعت برساند
دست و پایش را شست. لباس تمیزش را پوشید. از صبح زود تا به حال به گوسفندان رسیدگی کرده بود. بالای سر ما ایستاد و گفت: «چرا نمیجنبین، داره اذان میشه.»
گفتم: «میبینی که کارمون تموم نشده.»
گفت: «مگه کار تمومی هم داره؟ وقت نماز که میشه آدم باید آماده باشه. حیفه که مسجد نزدیک خانه آدم باشه و نماز جماعت برقرار بشه، اون وقت ما اینقدر معطل کنیم که به جماعت نرسیم.»
حق با او بود. دست از کار کشیدیم. مثل این که مأموریت داشت ما را به ثواب نماز جماعت و حضور در مسجد برساند.
(به نقل از خواهر شهید، پروین مومنی)
انتهای متن/