چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۳۲
مادر شهید «محمدرضا منشی‌زاده» نقل می‌کند: «رفتم سپاه تا خبری از محمدرضا بگیرم. اما نمی‌گفتند. گفتم: این‌ها راهشان را خودشان انتخاب کرده‌اند و اگر هم شهید باشند برای ما افتخار است. خلاصه پس از این حرف‌ها، خبر شهادتش را به من دادند.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا منشی‌زاده» دوازدهم اردیبهشت ۱۳۴۱ در روستای عبدالله‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش عباس و مادرش شکر نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و نهم آبان ۱۳۶۲ با سمت فرمانده گروهان در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و هشتم خرداد ۱۳۷۵ پس از تفحص در زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش حمیدرضا نیز شهید شده است.

شهادتش برایمان افتخاری بزرگ است

سخنران نوجوان

از پشت پنجره، به داخل اتاق نگاهی انداختم. همه ساکت روبه‌رویش نشسته بودند و خودش هم بالای طاقچه. وارد که شدم، چادر را از روی شانه‌اش برداشت و پرید پایین. گفتم: «چه کار می‌کردی؟»

بچه‌های دیگر هم بلند شدند و سلام کردند. یکی از آن‌ها گفت: «محمدرضا برامون سخنرانی می‌کرد و ما هم گوش می‌دادیم.»

گفتم: «حالا بلد بودی؟»

گفت: «آره! مسجد که می‌رم به صحبت‌های امام جماعت خوب گوش می‌دم. نماز خوندن رو هم اونجا یاد گرفتم.»

(به نقل از مادر شهید)

برای جنگ آماده می‌شم

گره آخری را که زدم، گفتم: «اگه می‌خوای کتک یا چیزی بهتون بزنیم حرفی نیست!»

با تلاش زیاد خواست که آن‌ها را باز کند. از کارهایش سر درنمی‌آوردم. با اصرار او دست و پایش را بسته بودم و حالا می‌خواست که گره‌ها را باز کند. گفتم: «این کار‌ها برای چیه؟»

دست‌هایش را که درآورد، نفس بلندی کشید. همان‌طوری که پاهایش را از میان طناب آزاد می‌کرد، گفت: «از الآن می‌خوام آماده بشم! اگه در جبهه گرفتار شدم و دست دشمن افتادم بتونم خودم رو نجات بدم!»

(به نقل از برادر شهید، عبدالمجید منشی‌زاده)

شهادتش برایمان افتخار است

ـ «می‌خوام برم جبهه!»

ـ «الآن بابات مریضه!»

ـ «خدای اینجا و آنجا یکی است. من هرجا باشم اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، خواهد افتاد.»

غروب بود. با پدر و فامیل‌ها خداحافظی کرد. بعضی‌ها می‌گفتند: «نگذار بره. پدرش مریض است.» من هم می‌گفتم: «نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت می‌کنم.»

محمدرضا گفت: «خیلی مادر خوبی هستی که به من نمی‌گویی جبهه نرو!»

قبل از رفتنش برایم تعریف کرد: «خواب دیدم وسط اتاق خوابیدم؛ ناگهان کبوتری شدم و به آسمان رفتم.»

گفتم: «تعبیر خوابت خیلی خوب است! ان‌شاءالله صحیح و سالم برمی‌گردی! خدا رو شکر فرمانده شده‌ای، این بار زود برمی‌گردی.»

در جوابم گفت: «اتفاقا این‌بار مسئولیتم خیلی بیشتر است و باید دیرتر از همه برگردم و تا وقتی که حتی یکی از بچه‌ها در منطقه است، من نخواهم آمد.» مدتی بعد هم رزمانش آمدند و بعضی هم که شهید شده بودند پیکرشان آمد؛ اما از محمدرضا خبری نشد. هرکس چیزی می‌گفت. بعضی می‌گفتند: «او را دیده‌اند و سالم است.» بعضی هم خبر شهادتش را می‌دادند. البته کسی مستقیم چیزی به ما نمی‌گفت و ما از دیگران می‌شنیدیم.

پدرش گفت: «من که پای رفتن ندارم، نمی‌تونم به شهر برم و خبری بگیرم، تو برو و از سپاه خبر محمدرضا را بگیر.» چندبار با بچه کوچکم به شهر رفتم و سراغش را گرفتم، اما چیزی نمی‌گفتند و ناامید برمی‌گشتم.

می‌گفتم: «اگر بچه‌ام شهید شده، لااقل ساک وسایلش را به من بدهید!»‌

می‌گفتند: «نگران نباش! محمدرضا سالم است و برمی‌گردد.»

یک بار نیمه شب دیدم دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و خودم را با هر زحمتی بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن دیگر هم آنجا نشسته بودند و گریه و ناله می‌کردند. یکی می‌گفت: «بچه‌ام اسیر شده!» و دیگری می‌گفت: «بچه‌ام شهید شده!»

گفتم: «پسرم وقتی می‌خواست بره، به من گفت: «ممکن است من شهید، مفقود، مجروح و یا اسیر شوم.» این‌ها راهشان را خودشان انتخاب کرده‌اند و اگر هم شهید باشند برای ما افتخار است.» خلاصه به آن‌ها دلداری دادم و ساکتشان کردم. در همین حین دو نفر از پاسدار‌ها با هم درباره من و محمدرضا حرف می‌زدند. شنیدم که می‌گویند: «روحیه‌اش خیلی خوب است!»

خلاصه ساک محمدرضا را دادند و خدا می‌داند با چه حالی به روستا برگشتم. وقتی رسیدم، همه اهل روستا و فامیل در خانه ما جمع شده بودند.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده