نگاهش آسمان را میکاوید و از خدا شهادت میخواست
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عباسعلی کوچکی» یکم فروردین ۱۳۴۵ در روستای تویهدروار از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نعمتالله، کشاورزی میکرد و مادرش ملکنسا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. طلبه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و یکم مهرماه ۱۳۷۱ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
از خدا شهادت میخواست
روستایمان آبادتر شده بود؛ آن روز که شهید شعبان ایثاری، چون خورشیدی بر روی دستهای مردم آرام گرفته بود و به سمت شهیدآباد روستا میرفت.
انگار تمام لحظههای عمرش را به خسارت گذرانده و آن روز، یومالحسرتش شده بود. شیشه قلبش چندین بار شکست و اشکهایش جاری شد. میگفت: «خوش بهحال شعبان! این ملت را آباد کرد! این آبادی را هم آباد کرد!»
نگاهش آسمان را میکاوید و از خدا شهادت میخواست.
(به نقل از مادر شهید)
قلبهایمان از نور ایمان پر بود
کودک بودیم و تمام روزهایمان خلاصه میشد به بازی و البته کمی هم دعوا. لباسهایمان خاکی میشد؛ اما قلبهایمان پر بود از نور محبت و ایمان. آنقدر زلال که میدیدیمش از روی لباسهایمان.
صدای اذان که بلند میشد، برای بندگی و عبادت آماده میشد. میگفت: «بریم مسجد نماز بخوانیم!» در بین راه مسجد بودیم که میگفت: «چرا روزه نمیگیری؟»
من باور داشتم کودکیام را. جدایی از آن سخت و دشوار بود برایم. گفتم: «آخه من هنوز کوچکم!»
و او دوباره یادآوری ام میکرد.
(به نقل از برادر شهید، مرادعلی کوچکی)
مسافر مبارز، ایمان داشت به پیروزی
انگار میدانست مسافری است در کنار تمام مسافران زمین؛ اما بسیاری از این مسافران، تمام اندیشهشان مبارزه بود و عباسعلی نیز. توشه راهش چیزی جز عاشقی نبود. دل عاشقش مدام به ذکر حق مشغول.
صحبتش همه از مشکلات بود و روزهای سخت مبارزه و مواجهه با آن. رنج و عشق و مبارزه را در کنار هم باور داشت و میگفت: «با مشکلات مبارزه کن! زندگی یعنی مشکل! یعنی پستی و بلندی؛ یعنی سختی. زینبوار زندگی کن! حتی اگر توی فامیل کسی راه را داره اشتباه میره تذکر بده! اونها خودشون متوجه میشن!»
مسافر مبارز، ایمان داشت به پیروزی.
(به نقل از همسر برادر شهید)
جایشان خالی ماند و یادشان ماندگار
تپههای پنجوین، جانپناه بچههای گردان بود در والفجر چهار. پلکهای دشمن در تاریکی سنگین پنجوین به خواب مرگ فرو میرفت و بچههای گردان در یک خط در سایه تاریکی حرکت میکردند.
حرکتشان تازه شروع شده بود که تعدادی از بچهها فریاد زدند: «بایستید! بایستید! اینجا میدان مینه!»
خوبتر که نگاه کردیم، مینهای گوجهای، ما را در محاصره جالیز سرد و آهنی خود درآورده بودند. ستون آرام حرکت میکرد درحالی که تمام آرزویمان شهادت بود. پشت تپهها، نیاز به دیدهبان بود.
شهید شمس و عباسعلی برای دیدهبانی داوطلب شدند. مرحله دوم عملیات با رشادت آن دو به پیروزیمان ختم شد و در میدان عشق بازی آن دو شهید جاودانه شدند. در ستون ما دو نفر آسمانی شده بودند و جایشان خالی ماند و یادشان ماندگار.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، عبدالله مومنی)
انتهای متن/