قسمت نخست خاطرات شهید «محمدباقر فخری»
چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۰۵
مادر شهید «محمدباقر فخری» نقل می‌کند: «سراسیمه به منزل آمد. مبلغی پول به من داد و گفت: بی‌زحمت این پول رو ببرین بندازین توی صندوق حضرت ابوالفضل. وقتی برگشتم حمام بود. وقتی راز آن پول و حمام کردنش را فهمیدم که خبر شهادتش را شنیدم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدباقر فخری» پانزدهم مهرماه ۱۳۴۵ در شهرستان سرخه دیده به جهان گشود. پدرش علی‌اکبر، کشاورز بود و مادرش طوبا نام داشت. دانش‌آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم مرداد ۱۳۶۴ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

راز نذر حضرت ابوالفضلش را پس از شهادتش فهمیدم

خدا می‌خواست که بماند

در گذشته آبِ خوردنمان را باید از آب‌انبار می‌آوردیم. گفتم: «مادرجان! برو یک کوزه آب از آب‌انبار بیار.»

کوزه را برداشت و رفت. وقتی آمد از همه جای بدنش خون می‌آمد. ترس برم داشت. با زحمت وسیله‌ای پیدا کردم و او را به بیمارستان سمنان رساندم. در این فاصله بیست کیلومتر او بی‌هوش بود و آرام نفس می‌کشید. دکتر بالای سرش آمد. بعد از معاینه پرسید: «بچه خودتونه؟»

گفتم: «آره، آقای دکتر! بچه‌ام خوب می‌شه؟»

گفت: «اگه معجزه بشه حالش خوب می‌شه، منتها باید تحت نظر باشه. نگران نباشین ما هر کاری که بتونیم براش می‌کنیم.»

چند نوبت تا نیمه شب به سراغش آمدند. ضربان قلب و نبضش را گرفتند. سِرم وصل بود و دارو‌هایی را در آن تزریق می‌کردند. نیمه‌های شب بود که باز به سراغش آمدند. هنوز به هوش نیامده بود. از نگاه آن‌ها یأس و نومیدی را دیدم.

سکوت بر همه‌جا حاکم بود. در گوشه‌ای دست به دعا برداشتم. ساعتی بعد به یک‌باره نفس عمیقی کشید و چشمش را باز کرد. خدا می‌خواست که بماند و جان شیرینش را در راه او فدا کند.

(به نقل از مادر شهید)

نذر حضرت ابوالفضل

در عملیات بدر عصب دستش قطع شده بود. برادرش با دیگر هم‌رزمان خواستند به منطقه بروند، او هم راه افتاد. نتوانستم مانع رفتنش شوم و گفتم: «نوبت دکتر داری. اگه نری پیش دکتر ممکنه دستت برای همیشه از کار بیفته.»

گفت: «یک دست سالم که دارم.» رفت که با سایرین همراه شود، او را برگرداندند. از همان‌جا به بیمارستان رفت. تختی که برای او رزرو شده بود، مجروح دیگری را رویش بستری کرده بودند.

سراسیمه به منزل آمد. مبلغی پول به من داد و گفت: «بی‌زحمت این پول رو ببرین بندازین توی صندوق حضرت ابوالفضل.»

وقتی برگشتم حمام بود. برایش چای درست کردم. بیرون آمد. یک چای خورد و راه افتاد. هرچه تلاش کردم او را تا آمدن پدرش نگه‌دارم نشد. وقتی راز آن پول و حمام کردنش را فهمیدم که خبر شهادتش را شنیدم.

(به نقل از مادر شهید)

نوربالا می‌زنی

کمی آن طرف‌تر نگهبان بودم. هر کسی را که در کانال رفت و آمد می‌کرد، می‌دیدم. هنوز نیم ساعتی به اذان ظهر باقی بود. باقر را دیدم که برای تجدید وضو می‌رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. پیش من آمد و از هر دری صحبت کردیم.

اذان نشده، خداحافظی کرد و به طرف سنگرش رفت. فاصله زیادی از هم نداشتیم. صدای انفجار خمپاره‌های شصت بعثی لحظه‌ای قطع نمی‌شد. وقت اذان شد. دو سه نفر از دوستان را دیدم که برانکار به دست، به سرعت به طرف سنگر او می‌روند.

چند دقیقه‌ای طول کشید که برگشتند، روی برانکار محمدباقر بود. صدای یا صاحب‌الزمان و یا حسین او در میان صدا‌های انفجار، بریده‌بریده به گوش می‌رسید. بدنش را به برانکار بسته بودند.

به بچه‌هایی که در خط بودند، خبر شهادتش را ندادند. نگران بودند که نکند روحیه آن‌ها خراب شود. همان شب او را در خواب دیدم. همان حرف‌هایی که قبل از شهادتش با هم می‌زدیم، بینمان رد و بدل شد.

گفتم: «نور بالا می‌زنی، نکنه رفتنی شدی؟»

در حالی که تمام بدنش می‌درخشید، خندید و گفت: «حموم بودم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدحسین احسانی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده