قسمت نخست خاطرات شهید «محسن ناظمیان»
سه‌شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۱:۰۳
برادر شهید «محسن ناظمیان» نقل می‌کند: «محسن کاسه را جلوی پیرمرد نگه داشت. گفت: خیالتون راحت! دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتتون کنه. کاسه هنوز در دست محسن مانده بود. کاسه چشم پیرمرد پر از آب شده بود. معلوم نبود گریه‌اش از درد بود یا شوق یافتن پناهگاهی تازه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محسن ناظمیان» بیست و هشتم دی‌ماه ۱۳۳۹ در روستای اعلا از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمدتقی و مادرش منور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران هنگام درگیری با نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان زادگاهش قرار دارد. برادرش حسین نیز به شهادت رسیده است.

پناه بی‌کسان بود

تیمم بدل از غسل شهادت

نیمه شب محسن به من گفت: «می‌خوام غسل کنم، شما هم می‌خوای غسل کنی؟»

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «چه طوری؟ توی این قحطی آب؟»

لبخند زد و گفت: «آب نشد خاک.»

دنبالش راه افتادم. مقداری خاک جمع کرد. با هم تیمم کردیم؛ تیمم بدل از غسل شهادت. فردای آن شب قبل از ظهر، خبر شهادتش را به ما رساندند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، جواد مهرکوشا)

پناه بی‌کسان

هرچه سنگ بود به پای لنگ بود. هر سنگی که به پای لنگش می‌خورد خوشحال کننده بود. پای سالمش در امان مانده بود. آن را تندتر می‌کشید تا به گوشه‌ای پناه برد. سنگی خورد به سرش. پیرمرد ناخودآگاه بر زمین نشست. سرش را دو دستی گرفت. محسن تازه رسیده بود سر کوچه. خودش را جلوی پیرمرد سپر کرد.

محسن یک طرف بود و بقیه بچه‌ها طرف دیگر. یکی از بچه‌ها که تیرش به خطا رفته بود، غرغرکنان گفت: «باز این پسره سر و کله‌اش پیدا شد، دو دقیقه نمی‌ذاره کیف کنیم.». محسن در حالی که با عجله دستمالی از کیفش بیرون می‌آورد، داد زد: «برین جای دیگه کیف کنین. به این بنده خدا چه کار دارین؟» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «تو رو چه به این گدا فقیرها، نکنه فک و فامیلته؟»

یکی دیگر با خنده گفت: «نه فامیلش نیست، وکیل مدافعشه. هرچی درمی‌آره با هم...» یک دفعه خنده روی لب‌های پسر ماسید. پیرمرد که دستش را از روی سرش برنداشته بود، خون سرازیر شده بود روی صورتش. پیرمرد دست‌های خونی‌اش را کنار کشید تا محسن دستمال را روی سرش بچرخاند. چند دقیقه‌ای طول کشید تا خون بند بیاید. کاسه‌ای کهنه آن طرف‌تر افتاد. محسن دو زانو شد و پول‌های خرد را درون آن ریخت. پول‌های خودش را هم ریخت توی آن. پیرمرد به سختی گفت: «هر روز که پول‌هات رو می‌دی به من، پس خودت چکار می‌کنی؟»

محسن کاسه را جلوی پیرمرد نگه داشت. سرش را سمت بچه‌ها چرخاند. هیچ‌کس نبود. گفت: «خیالتون راحت! دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتتون کنه.» کاسه هنوز در دست محسن مانده بود. کاسه چشم پیرمرد پر از آب شده بود. معلوم نبود گریه‌اش از درد بود یا شوق یافتن پناهگاهی تازه.

(به نقل از برادر شهید، غلامعلی ناظمیان)

در فراق یار

ضجه بلندی کشید. چند نفر از اهالی خانه پریدند بیرون. متوجه هیچ کدامشان نشده بود. شعری مرثیه‌گونه می‌خواند و گریه می‌کرد. طوری غم‌انگیز ناله می‌کرد و بر سر و صورتش می‌زد که انگار فرزندش را از دست داده بود. به جمعی که دورش حلقه زده بودند نگاه کردم. یکی دو نفر از مهمان‌های عزادارمان هم بودند.

گفتم: «شما بفرمایین منزل، من آرومشون می‌کنم.» بعد نشستم کنارش و آهسته گفتم: «مگه شما آقا محسن رو می‌شناختین؟» انگار اسپند ریختم توی آتش. از زمین کنده شد. فریاد زد و گفت: «بی‌کس بودم، بی‌پناه بودم. پناه داد. بی‌قوت و غذا بودم، سیرم کرد. برهنه بودم لباسم داد...» گریه و ناله‌اش بلندتر از آن بود که حرفم را بشنود، گفتم: «پس پیرمردی که محسن اون‌قدر توی وصیت‌نامه سفارشش رو کرده بود، شمایین؟»

(به نقل از خانواده شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده