هوای کربلا به سرم زده
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یدالله شوریابی» یکم فروردین ۱۳۱۳ در روستای شوریاب از توابع شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. پدرش محمدرضا و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. کشاورز بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و چهار دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ اسیر شد و در زندانهای رژیم بعث عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای شوریاب شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.
قرآن سر صبحی
وضو که گرفتم آمدم داخل و گفتم: «یدالله! یواشتر بچهها خوابن.»
منتظر جوابش نماندم و نمازم را بستم. سلام که دادم، گفت: «میتونم وقت دیگهای بخونم، اما حالا بهتره.»
جانماز را روی طاقچه گذاشتم و پرسیدم: «دامادت از اون طبقه صداش مییاد که قرآن میخونه. سر صبح اون میخونه بسه دیگه.»
قرآن را بوسید و جواب داد: «اون برای خودش میخونه و من هم برای خودم. میدونی سر صبح بچهها با قرآن بیدار بشن چه کیفی داره!»
(به نقل از همسر شهید)
بیشتر بخوانید: پیش از رفتن وعده شهادت و ثواب زیارت داد
به ماندن شاه راضی نشو
هر کس ما را میدید از مراسم عروسی ما میپرسید.
بابا جواب میداد: «خدا کنه حکومت شاه تموم بشه!»
با خنده و به شوخی گفتم: «بابا! شاید به این زودیها شاه نره، اونوقت عروسی ما چی میشه؟»
بابا جدّی گفت: «پسرجان! یادت باشه به موندنش به خاطر عروسیات راضی نشو! خیالت راحت باشه که زیاد عمرش نمونده.»
(به نقل از فرزند شهید، رجبعلی شوریابی)
ماند تا راه رفتن فرزندش را ببیند
با خوشحالی داد زدم: «اومد!»
مادر از اتاق بیرون آمد. جلوی پلهها خودم را انداختم توی بغلش و گفتم: «صبح بوسم کردی و گفتی مواظب باشم و حرف مامان رو گوش کنم، دوباره چرا برگشتی؟»
وقتی فهمیدیم قرار است فردا اعزام شود، از خوشحالی دست زدیم و خندیدیم. بعد از شام نشسته بودیم. برادرم حسین برای بار اول راه افتاد. بابا او را بغل کرد. بوسید و به مامان گفت: «بلند شو اسپند دود کن! خدا خواست برگردم و راه رفتنش رو ببینم.»
(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)
هوای کربلا
اولش قرار شد که من بیایم بعد او برود. چند وقت بعد گفت: «نه، منتظرت نمیمونم و باید برم.»
گفتم: «بابا! تا یک ماه دیگه سربازی من تموم میشه و مییام پیش مامان، خواهر و برادرها هستم بعد تو برو!»
حرفش این بود که نمیتوانم. پرسیدم: «چرا؟»
جواب داد: «هوای کربلا به سرم زده.»
یک هفته بعد تلگرافش آمد. نوشته بود: «فرزندم! امیدوارم به کربلا برسم.»
(به نقل از فرزند شهید، رجبعلی شوریابی)
انتهای متن/