قسمت سوم خاطرات شهید «یدالله شوریابی»
يکشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۰۶
همسر شهید «یدالله شوریابی» نقل می‌کند: «دوست یدالله گفت: یدالله خواب دیده ستاره شده و رفته آسمون. به شوخی بهش گفتم: ما مثل یک ستاره برمی‌گردیم روستا. اونجا مثل آسمون می‌مونه. چند روز بعد اسیر شد.»

ستاره‌ای در آسمانبه گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید یدالله شوریابی» یکم فروردین ۱۳۱۳ در روستای شوریاب از توابع شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. پدرش محمدرضا و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم ابتدایی درس خواند. کشاورز بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و چهار دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ اسیر شد و در زندان‌های رژیم بعث عراق بر اثر شکنجه به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای شوریاب شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

 

عشق به امام حسین(ع)

نیمه‌های شب با صدای بچه بلند شدم. چشمانم را مالیدم و گفتم: «یدالله! تو بیداری؟ چرا بچه روی پای توست؟»

آهسته گفت: «صبح باید ببرمش دکتر، بعد برم.»

با خنده گفتم: «عشق به امام حسین نمی‌ذاره بخوابی، این رو بگو.»

اشک ریخت و گفت: «قلبم شکسته باید برم!»

(به نقل از همسر شهید)

بیشتر بخوانید: پیش از رفتن وعده شهادت و ثواب زیارت داد

صورتم را به طرف نجف کنید

وارد سنگر شدم. بچه‌های محل حسابی مشغول بودند. چند نفری گریه می‌کردند و دو سه نفر هم می‌خندیدند. به یکی از بچه‌ها اشاره کردم تا بفهمم چه شده است. او هم گفت: «به نظرت حوری‌ها منتظر یدالله نیستن که این‌قدر نورانی شده؟»

تا خواستم چیزی بگویم، همه حرفش را تأیید کردند. یدالله گفت: «ما لیاقت نداریم.»

در میان خنده، اشک‌هایش را دیدم و گفتم: «عمو یدالله! سفارش‌هات رو بگو، خودم توی وصیت‌نامه‌ات می‌نویسم.»

گفت: «بنویس اگه توی خاک عراق شهید شدم، صورتم رو به طرف نجف کنین و همون‌جا باشم، ولی اگه ایران بودم من رو ببرین شهرستان خودم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، علی شوریابی)

بیشتر بخوانید: هوای کربلا به سرم زده

ما رفتیم و او ماند

کولهام داخل آب افتاد. یدالله داد زد و گفت: «برو سوار قایق شو، من برات می‌گیرم.»

در تاریکی لبه قایق را گرفتم. پریدم داخل آن. چند متری که دور شدیم، یدالله را صدا زدم. صدایش را از فاصله دورتر می‌شنیدم. گفت: «من موندم برو!»

به یکی از بچه‌ها که قایق را می‌راند، گفتم: «چرا صبر نکردی؟ برگرد الان عراقی‌ها اونجا رو محاصره می‌کنن.»

با ناراحتی گفت: «نمی‌تونستم بمونم، خطرناک بود. خبر دادن نیرو‌های عراقی رسیدن، باید اونجا رو ترک می‌کردم.»

صدای یدالله را از فاصله دور شنیدم که خداحافظی می‌کرد. ما رفتیم و او ماند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، محمدابراهیم شوریابی)

بابا اسیر شده!

من و خواهرم کناری ایستادیم. دوست بابا هم در بین آن‌ها بود. با دیدن ما راهش را کج کرد. صبر کردیم آخرین نفر هم پیاده شد. دوست بابا برگشت. پیش ما که رسید، گفت: «برین خونه. باباتون فکر کرده شما گرمسار هستین همون‌جا پیاده شد و نیومد نیشابور.»

تا خانه دویدیم. مامان که شنید، باورش نشد. تا نیمه‌های شب گریه کردیم. صبح با صدای موتور از خواب بیدار شدم. مردی جلوی در با مامان حرف می‌زد. او را نمی‌شناختم. بعد رفتنش مامان گریه کرد.

پرسیدم: «چی شده؟»

مامان جواب داد: «دیشب توی رادیو بابات حرف زده و گفته: اسیر شده. این آقا صداش رو شنید. از روی فامیلی بابا فکر کرده توی روستای شوریابه. اومد به ما خبر داد تا دیگه نگران نباشیم.»

(به نقل از فرزند شهید، زهرا شوریابی)

ستاره آسمانی

از روستا‌های بالا و پایین می‌آمدند سر می‌زدند و می‌رفتند. یکی از آن‌ها اصرار داشت که به خانه‌مان بیاید و با من در مورد مسأله‌ای حرف بزند. قبول کردم. وقتی آمد، گفت: «من و یدالله پیش هم بودیم. خیلی غصّه خانمش رو می‌خورد و می‌گفت: غریبه و کسی رو نداره.»

گفتم: «حرف دیگه‌ای نزد؟»

دوستش گفت: «یدالله خواب دیده ستاره شده و رفته آسمون. به شوخی بهش گفتم: ما مثل یک ستاره برمی‌گردیم روستا. اونجا مثل آسمون می‌مونه. چند روز بعد اسیر شد.»

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده