قسمت دوم خاطرات شهید «محسن ناظمیان»
چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۰
هم‌رزم شهید «محسن ناظمیان» نقل می‌کند: «هربار که با سینه‌خیز خود را جلو می‌کشاند، یک قدم از دشمن دورتر می‌شدند. لحظات به اندازه تمام سنگریزه‌هایی شده بود که در سینه محسن فرو می‌رفت. بالاخره آخرین بار هم با یک دست بر زمین فشار داد و با یک خیز، خود و مجروح را کشاند پشت خاکریز. خیز بلندی بود، به بزرگی نجات یک انسان.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محسن ناظمیان» بیست و هشتم دی‌ماه ۱۳۳۹ در روستای اعلا از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمدتقی و مادرش منور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم مرداد ۱۳۶۲ در مهران هنگام درگیری با نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان زادگاهش قرار دارد. برادرش حسین نیز به شهادت رسیده است.

شجاعت مثال زدنی، به بزرگی نجات یک انسان

شجاعت محسن

«یکی اون جلو مونده، کم مونده اسیر بشه.»

«آره زخمی هم شده بود.»

«زیر آتش تیر و خمپاره کی حاضر می‌شه او رو برگردونه عقب؟»

دیگر کسی حرفی نزد. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. کسی داد زد: «منفجر شد. حتماً شهید می‌شه.» محسن سینه‌خیز جلو رفت. شن و سنگریزه، تنش را می‌سوزاند. خاکریز را پشت سر گذاشت. از آسمان باران گلوله می‌بارید. باز هم خودش را جلو کشاند. فاصله‌ای با مجروح نداشت. از آن فاصله هم معلوم بود که خون زیادی از او رفته است.

محسن یک دستش را دور بدن او حلقه زد. هر لحظه ممکن بود خمپاره یا تیری آن‌ها را هدف بگیرد. هدف گرفت. تیری مستقیم به پایش خورد. ناله زخمی بلندتر شد. با وضع پیش آمده تحمل وزنش سخت‌تر بود. نفس‌های مجروح به شماره افتاد. خونریزی پایش نفسش را برید. ناله‌اش آهسته‌تر شد. از زمین و آسمان آتش می‌ریخت.

بعثی‌ها از آن طرف رزمنده‌های ایرانی از این طرف. کسی که آرپی‌جی می‌زد گفت: «نمی‌تونه. با این تیر و ترکش و اون همه خونریزی نمی‌تونه او رو برگردونه.» رزمنده‌ای که بی‌سیم را روی دوشش می‌کشید، به سرعت از تیری جاخالی داد و در حالی که روی خاکریز نیم خیز شده بود، گفت: «یازهرا! جوان بیچاره خودش هم شهید می‌شه.»

انگار این حرف بقیه هم بود. دیگر تنها کسی که می‌توانست به آن‌ها کمک کند خدا بود. هر کس به کمک آن دو می‌رفت شهید می‌شد. بچه‌ها تاب نداشتند باز هم هم‌رزمی جلوی چشمشان شهید می‌شد. محسن، زخمی را بیشتر جلو کشاند. هربار که با سینه‌خیز خود را جلو می‌کشاند، یک قدم از دشمن دورتر می‌شدند. لحظات به اندازه تمام سنگریزه‌هایی شده بود که در سینه محسن فرو می‌رفت. بالاخره آخرین بار هم با یک دست بر زمین فشار داد و با یک خیز، خود و مجروح را کشاند پشت خاکریز. خیز بلندی بود، به بزرگی نجات یک انسان.

بیشتر بخوانید: پناه بی‌کسان بود

تانک‌ها هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. محسن به سختی توانست چیزی بگوید: «بچه‌ها! توکل کنین به خدا. باید تا آخر بایستیم.»  هنوز هم از ما می‌خواست که مقاومت کنیم. انگار نمی‌خواست قبول کند کار از این حرف‌ها گذشته است. قهقهه‌ای از پیروزی در صدای تانک‌ها آزارم می‌داد. محسن عطش داشت. آن لحظات طولانی مثل سال‌ها بر من گذشت.

ساعتی بعد نیرو‌های خودی که تازه رسیده بودند، شهدا را با آمبولانس حمل می‌کردند. تانک‌ها شده بودند به اندازه یک نقطه. انگار تا خود بغداد عقب‌نشینی کرده بودند. یاد دلگرمی‌های محسن افتادم. تپش قلبم بیشتر شد. صدای قلبم را می‌شنیدم: «کاش محسن زنده بود و پیروزیمان را می‌دید.»

(به نقل از هم‌رزم شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده