با چشمهایم بدرقهاش میکردم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید بابک ابراهیمی» دوم اردیبهشت ۱۳۴۸ در شهر ایوانکی به دنیا آمد. پدرش مصطفی، کشاورز بود و مادرش مریم نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. او را رسول نیز مینامیدند.
تعبیر خوابم شهادت رسول بود
گفتم: «مامان! حالا شما تعریف کنین.»
گفت: «چند نفر از سپاه اومده بودن خونه ما برای بازدید. روی طاقچه اتاق که عکس امامه دو تا گلدون بود. یک دفعه یکی از گلدونها افتاد زمین. همون موقع از خواب پریدم. حدس میزنم تعبیرش چیه.»
پرسیدم: «چیه مامان؟ قراره چی بشه؟» مادرم جوابی نداد.
مدتی بعد داییام مجروح شد. مادرم به عیادت او رفته بود که خبر شهادت رسول را نیز برایش آوردند.
(به نقل از خواهر شهید)
بیشتر بخوانید: شاگرد مستمع آزاد، اما نمونه
مزه چای مادربزرگ
دخترم مریض بود. گفتم: «رسولجان! خالهات مریضه. یک تُک پا میرم اونجا و زود برمیگردم.
گفت: «شما با خیال راحت برین. من کارهاتون رو انجام میدم.» لبخند زدم و گفتم: «رسولجان! تو نمیخواد زحمت بکشی.»
جواب داد: «زحمتی نیست. فقط مامان! برای شما اشکالی نداره من دخالت کنم؟»
در حالی که چادرم را سرم میکردم گفتم: «نه مادرجان! اختیار خانه دست خودته. فقط زودتر برم ببینم حال خالهات چطوره.» بعد هم سریع از خانه زدم بیرون. وقتی برگشتم، خانه را حسابی برق انداخته بود.
گفتم: «مادرجان! تو که همه کارها رو انجام دادی، پس واسه من چه کاری گذاشتی؟»
رسول در حالی که سینی استکان را جلویم میگذاشت، گفت: «شما برام یک چای بریزین، آخه چای شما برام یه مزه دیگهای داره. میخوام فردا شارژ و پر انرژی برم جبهه.»
فردای آن روز رسول به جبهه رفت و دیگر هیچوقت برنگشت.
(به نقل از مادربزرگ شهید)
بیشتر بخوانید: تعبیر سجدهاش لقای الهی بود
با چشمهایم بدرقهاش میکردم
لباس رزمش را پوشیده و در راهروی خانهام ایستاده بود. آمد داخل اتاق کنار من.
پرسیدم: «رسولجان! این فشنگ چیه توی دستت؟»
گفت: «همون فشنگه که خورده بود به سرم.»
پرسیدم: «آخ! قربونت مادرجون، دردت نیامد؟» جواب داد: «نه، اصلاً هیچ دردی احساس نکردم.»
با اشتیاق نگاهش کردم. بلند شد و رفت. من همینطور با چشمهایم او را بدرقه میکردم که از خواب پریدم.
(به نقل از مادربزرگ شهید)
انتهای متن/