شاگرد مستمع آزاد اما نمونه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید بابک ابراهیمی» دوم اردیبهشت ۱۳۴۸ در شهر ایوانکی به دنیا آمد. پدرش مصطفی، کشاورز بود و مادرش مریم نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. او را رسول نیز مینامیدند.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
شاگرد مستمع آزاد اما نمونه
دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود و گفت: «الا و بلا باید من رو هم بفرستین مدرسه. به او گفتم: «رسولجان! تو هنوز کوچکی، مدرسه راهت نمیدن.» قبول نمیکرد. آنقدر گریه کرد و سر و صدا راه انداخت تا مجبور شدم اسمش را در مدرسه بنویسم. مسئولین مدرسه هم این مسأله را جدی نگرفتند. او را به عنوان مستمع آزاد سر کلاس فرستادند.
فکر میکردیم بعد از مدتی خودش خسته میشود و درس و مدرسه را کنار میگذارد، اما رسول هر روز به طور جدی سر کلاس میرفت و با پشتکار زیاد تکالیفش را انجام میداد و درسهایش را میخواند.
موقع امتحانات که رسید، ما به اشتباهمان اعتراف کردیم و گفتیم: «رسولجان! تو اگه امتحان بدی، شاگرد ممتاز کلاستون میشی، ولی راستش رو بخوای اگه ما میدونستیم خودتو به اینجا میرسونی، اصلاً نمیگذاشتیم سر کلاس بیای. حالا هم درس و مدرسه و هرچی که تا حالا خوندی رو فراموش کن که مدرسه حق نداره از یک مستمع آزاد امتحان بگیره.»
داستان راستان شهید مطهری
دیدم با اشتیاق دارد کتاب میخواند. پرسیدم «رسول! مشقهات رو نوشتی داری کتاب میخونی؟» در حالی که غرق در مطالعه کتاب بود، گفت: «نصفش رو نوشتم. خب حالا صبر کنین اینو که خوندم، مشقهام رو هم تموم میکنم.» کنجکاو شدم و کنارش نشستم. کتاب را نگاه کردم و گفتم: «ببینم حالا مگه چیه که درسهات رو کنار گذاشتی تا اینو بخونی؟»
کتاب را بست. جلد رویش را نشانم داد و دوباره کتاب را باز کرد. گفتم: «مادر! از تو توقع نداشتم درسهاتو بگذاری بری کتاب داستان بخری و بخونی.» خندید و گفت: «مامان! کتاب داستان نه، کتاب داستان راستان شهید مطهری است. تازه من نخریدم. بهخاطر این که قرآن رو اول شدم بهم جایزه دادن.»
امر امرِ ولیفقیه است
پرسیدم: «مادر! حالا نمیشه بیشتر پیش ما بمونی؟ چه اصراری داری به این زودی بری جبهه؟»
جواب داد: «مامان! اگه شما باشین و کاری که تکلیف دارین و براتون واجبه عقب میندازین؟»
گفتم: «نه، ولی مگه جبهه رفتن واجبه؟»
گفت: «آره، حضرت امام فرموده جبههها رو پُر کنیم. وقتی ایشون این جوری مصلحت میدونن، یعنی جبهه رفتن بر همه ما واجبه.»
انتهای متن/