تقلا برای اعزام
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعدی زمانی» نهم آبان ۱۳۱۹ در روستای چناقبلاغ از توابع شهرستان میانه به دنیا آمد. پدرش عبدالعلی نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند شرکت ذغال سنگ بود. به عنوان جهادگر به جبهه اعزام شد. هشتم آذرماه ۱۳۶۰ در عملیات طریقالقدس با سمت راننده بلدوزر، توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
تقلا برای اعزام
وارد خانه شد، دیدم مثل مرغ سرکنده این طرف و آن طرف میرود. چهرهاش گرفته و ناراحت است. همین که پرسیدم: «چی شده؟ ناراحتی؟ با کسی حرفت شده؟» زد زیر گریه؛ مثل آدم مادر مرده. بگو ببینم: «کسی طوریش شده؟ چرا حرف نمیزنی؟»
آبی به سر و صورتش زد و بریدهبریده گفت: «چند تا از بچهها با امامجمعه دارن میرن جبهه. من هم میخوام برم که مسئولمون موافقت نمیکنه. فکر میکنم اشکال از منه که خدا نمیخواد. این همه بچهها میرن جبهه و برمیگردن، ولی قسمت ما نمیشه!»
من هم برای این که او را آرام کنم و قانع بشود، گفتم: «اونا میدونن که تو چند تا بچه داری و اگه بری و یک چیزت بشه دردسرش بیشتره! خدا هم خواسته که تو بالاسر بچههات باشی!»
گفت: «زن! این حرفها چیه میزنی؟ مگه هزارهزار زنوبچهدار نمیرن؟ کسانی رو میشناسم که صاحب عروس و داماد و نوه هستن و توی جبههان. حالا فهمیدم که گیر از خودمه؛ ولی تو رو خدا دعا کن تا مسئولمون راضی بشه!»
(به نقل از همسر شهید)
برگه اعزام
گفتیم: «اگه برگرده، پدر ما رو درمیآره.» کار خوبی نکرده بودیم، ولی به یک شوخی کردن میارزید.
چون آدم شوخطبعی هم بود، نقشه ریختیم و برای خنده این کار را کردیم. با بچهها داشتیم صبحانه میخوردیم، چند تا سیبزمینی آبپز و نان سر سفره گذاشتیم و مشغول خوردن. سعدی از راه رسید و گفت: «میخوام برم برگ اعزام بگیرم.» مثل این که عجله داشت. همینطور که سرگرم صحبت با مسئولمون بود، دو سه تا از آن سیبزمینی را توی جیب کتش گذاشتیم. متوجه نشد. رفت و برگشت. دیدیم دارد میخندد و جلو میآید.
هر کدام از سیبزمینیها را به طرف ما پرتاب کرد و گفت: «آبروی منو پیش رئیس بردین! رفتم حکم رو دربیارم دیدم سیبزمینی توی جیبمه! خندهام گرفت و رئیس پرسید: «چرا میخندی؟ خوشحالی میخوای بری جبهه؟» گفتم: «آره، ولی خندهام برای شوخی بچههاست.»
(به نقل از همکار شهید، علیاکبر سفیدیان)
شب عملیات
با هم عازم منطقه جنوب شدیم. شب به اهواز رسیدیم و در مقر زینبیه خوابیدیم. یکی از بچههای دامغان به نام حاجابوالفضل حسنبیکی به سراغمان آمد و ما را به دشت آزادگان برد. در مسیر هواپیماهای بعثی بمباران کردند. بار اول سعدی بود. حاجی به من اشاره کرد که رفیقت حسابی ترسیده. گفتم: «چند روز بگذره عادت میکنه!»
به مقر رسیدیم. اعلام کردند: «فرماندار رامهرمز آمده و میخواد سخنرانی کنه.» بعد از نماز سخنرانی کرد و جهاد در راه خدا را سعادتی بزرگ برای رزمندگان برشمرد و روحیه صبر و استقامت در مقابل سختیها داد.
چند روز بعد سید قاسم موسوی درِ گوشی به من خبر داد که به همین زودی قراره عملیات کنیم.
با سعدی از حاج ابوالفضل اجازه گرفتیم تا به اهواز برویم. استحمام کنیم و تلفنی بزنیم و برگردیم. تا شب به مقر برگشتیم. حالا دیگر او به صداهای توپ، تانک و خمپاره عادت کرده بود. شب عملیات فرارسید. کارش زدن خاکریز بود.
ما داخل سنگر بودیم که متوجه شدیم دستگاهش از صدا افتاده. ترکش خورده بود. او را برداشتیم و کنار خاکریز گذاشتیم و خواستیم تا امدادگر او را به عقب منتقل کند. ما به کار خود ادامه دادیم. فردای آن روز او را با هلیکوپتر به بیمارستان جندیشاپور اهواز منتقل کردند و از آنجا به میانه فرستادند.
(به نقل از دوست و همرزم شهید، مرتضی خلج)
انتهای متن/