من عاشق ایران زیبا و پرچمش هستم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا وفائینژاد» یکم مرداد ۱۳۳۸ در شهرستان بهشهر متولد شد. پدرش علی و مادرش گلبانو نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته برق درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. یازدهم آذر ۱۳۶۰ با سمت فرمانده گروهان در بستان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان به خاک سپردند.
من عاشق ایران زیبا و پرچمش هستم
سه روز قبل از اینکه جنازه محمدرضا را بیاورند، من و خواهرم به تشییع جنازه سه تن از شهدا رفته بودیم. به خواهرم گفتم: «محمدرضا به خواهرش گفته: اگر شهید شدم، جنازهام را توی پرچم ایران و پرچم اللهاکبر بگذارید:
اگر روزی فدای ملتم گشتم
به دور من بپیچان پرچم رنگین ایران را
که تا این آسمان برجاست
بداند هرکسی، من عاشق ایران زیبا و پرچمش هستم.»
همان شب خواب دیدم، مانتو و مقنعه مشکی پوشیدهام و مقداری برنج را میخواهم به فقرا بدهم. خانمی سیاهپوش با روبند مشکی جلو آمد و گفت: «برنج را به من بده و من هم آن را به او سپردم.»
در کنار نهر آبی زلال نشستم و به درختهای بلند و سرسبز آنجا نگاه میکردم. یک عده از خانمهای سیاهپوش هم دور من نشستند. ناگهان دیدم کبوتری زیبا و سفید روی زمین، نزدیک من نشست. تا رفتم آن را بغل کنم، پرواز کرد و رفت به آسمان و پشت ابرها محو شد. فردای آن روز از شهادت محمدرضا باخبر شدم.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: نماز عارفانه در محضر رهبر انقلاب
دستهایش را باز کرد تا به آغوشم بیاید
شبی که فردای آن خبر شهادت محمدرضا را به من دادند، خوابی دیدم. یک جایی نزدیک تویهدروار بودیم که بسیار سرسبز و زیبا و پر درخت بود. محمدرضا از دور میدوید و دستهایش را باز کرده بود تا به آغوش من بیاید. همین که به همدیگر رسیدیم، من از خواب پریدم. صبح، بعد از نماز دائماً این خواب را مرور میکردم و به اداره رفتم. در آنجا گفتند: «از تهران زنگ زدهاند و با شما کار دارند.» گوشی را گرفتم. گفتند: «آقای وفایینژاد! محمدرضا فرزند شماست؟»
گفتم: «بله!»
گفتند: «ایشان زخمی شدهاند و میگویند مرا به ساری بفرستید.»
گفتم: «از کجا زنگ میزنید؟»
گفتند: «از پزشکی قانونی.»
گفتم: «اگر پسرم زخمی شده، در پزشکی قانونی چه کار میکند؟ خب بفرمایید به شهادت رسیده است!» بعد از کمی مکث و شرمساری و عرض تبریک و تسلیت، خبر شهادت او را به من دادند و اظهار داشتند: «آیا باید شهید را به ساری بفرستیم؟»
گفتم: «نهخیر! ما ساکن دامغان هستیم و شهید هم باید به اینجا منتقل شود.» معلوم شد که به دلیل محل ولادتش حدس زده بودند که باید به ساری فرستاده شود.
(به نقل از پدر شهید)
بیشتر بخوانید: میخواهم محیای نبرد با اسرائیل شوم
انتهای متن/